عشق و منطق

 

یادمه ده سال پیش معتقد بودم به یک اصطلاحی که خودم ساخته بودم؛ عشق منطقی. به نظرم عشق منطقی آمیزه ای از عشق بود و منطق و معتقد بودم که با داشتن هر دوی اینهاست که دو نفر در رابطه با هم یا در ازدواج احساس رضایت و خوشبختی می کنند. اما چند سالی هست که نه تنها اعتقاد ده سال پیش رو قبول ندارم بلکه به برعکسش معتقد شدم.

 

به نظرم عشق و منطق مثل دین و سیاست می مونند. وقتی جوان هستی به خاطر حس ایده‌الگری فکر می کنی که باید هر دوی اینها رو در کنار هم داشته باشی غافل از اینکه به دنبال هر دوی اینها رفتن و اینها رو در هم تاثیر دادن (شاید ناخودآگاه) هر دوی آنها رو از شکل درستشون خارج می کنه و در نهایت نه عشق می مونه و نه منطق.

 

بسته به خواست و شرایط هر انسانی فکر می کنم تنها یک عشق واقعی یا تنها یک منطق بی غرض می تونه کافی باشه برای اینکه دو نفر احساس خوشبختی کنند. نکته مهم اینه که با خودمون کنار بیاییم که می خواهیم عشق رو انتخاب کنیم یا منطق رو.

 

در کشورهای مدرن معمولا آدمها خیلی راحت با هم ارتباط بر قرار می کنند، ممکنه احساس کنند که از نظر منطقی با کسی تفاهم دارند یا ممکنه با یک نگاه عاشق کسی بشوند. بعد از برقراری ارتباط ممکنه به این نتیجه برسند که اشتباه کرده بودند و از هم جدا بشوند یا ممکنه بعد مدتی بینند که ارتباطشون هم منطقیه هم عاشقانه یا اینکه رابطه عاطفیشون یا تفاهم منطقیشون آنقدر به تنهایی قوی هست که با هم ازدواج کنند یا اینکه بدون ازدواج با هم زندگی کنند و بچه دار هم بشوند (در واقع ازدواج فقط جنبه رسمی قضیه است و در واقع این انسانها هستند که با هم باید احساس خوشبختی کنند).

 

در کشورهایی مثل ایران (که دین و سیاست معمولا دو چیز جدایی ناپذیرند!) و جوانها مدرنتر فکر می کنند و توقع بالایی دارند (در جوامع سنتی نه پسر و نه دختر حق انتخاب ندارند و تسلیم هستند) و از طرفی ابزارها و شرایط جامعه خیلی تفاوت اساسی از شرایط سنتی ندارند و همه محدودند، (محدودیت یعنی عدم شفافیت که منجر می شه به عدم شناخت کافی یا عدم تجربه کافی) باید پرسید که چطور دو نفر با اینهمه توقع می تونند هم عاشق واقعی باشند هم عاقل بی غرض!

 

شاید بشه از یک شکل دیگه هم به قضیه نگاه کرد. شاید بهتر باشه توقع مان رو در یک بعد نگه داریم. انتخاب کنیم که می خواهیم عاشق باشیم یا می خواهیم تفاهم منطقی داشته باشیم (بسته به خواست و درون خودتون). اگر عشق را قبول نداریم خیلی راحت تر و بی غرض تر می توانیم تنها به ابعاد منطقی قضیه توجه کنیم و از زندگی لذت ببریم. اگر برامون عشق مهمه تنها توقع یک عشق واقعی رو داشته باشیم و معنویت آن رو با منطق از بین نبریم.

 

نکته آخر اینکه همه آدمها معمولا می خواهند که تو زندگی آرامش داشته باشند و خوشبختی. ممکنه آدمی با یک خونه کوچیک خودش را خیلی پولدار بدونه و ممکنه آدمی با میلیاردها پول احساس فقر کنه. احساسی که ما از خوشبختی داریم هم همینطوره احساس ما نسبیه نسبت به توقعات ما. توقعات آدم هرگز تموم شدنی نیست (همانطور که هیچ محدودیتی برای پول دار بودن نیست) شاید بعضی وقتها لازمه توقعاتمان را کم کنیم تا هم خودمون راحت زندگی کنیم و هم با دیگران فداکارتر باشیم.

 

به قول حافظ:

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش

 

نظر یادتون نره!

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:33 ب.ظ http://www.taranombahari.blogfa.com

به خدا سوختم از عشق تو و چشمان تو
باورم کن تا نمیرم در غم فردای خود
رفتی و هرگزنگفتی با خودت او عاشق است
بعدازاین باید بسوزدازتب رویای خود
من دگرخسته شدم ازعشق نا فرجام تو
تابه کی باید بمانم منتظردرجای خود؟
سلام بازم مثل همیشه عالی بود موفق باشی منم به روزم منتظرت هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد