باغچه خاطرات

 

لبه ای از پنجره باز است

کسی در سکوت در پشت پنجره ایستاده

و در باغچه خانه اش

در دوردست ها خیره مانده

هر از گاهی نسیمی می کشدش

در جاده زمان

هر از چندی گلی، شاخه بریده ای، برگهای خشکیده ای

می کشانندش به خودشان

پلکهایش یخ زده

قلبش گاهی تند گاهی آهسته می تپد

تبسمی می کند بر شیطنتهای کودکانه

به آرزوهای بزرگ

و دیوانگی های نوجوانی

حتی به اشکهای جوانی

با نسیمی دیگر

نگاهش عمیق تر می گردد

نگاهش در باغچه به بوته ای از حسرت افتاده

غمی دردناک سینه اش را می سوزاند

چشمانش خیس تر شده

و سکوت عمیق تر از همیشه به نظر می رسد

ناگاه با صدای باز شدن در خانه

خود را در کنار پنجره می بیند

لبه پنجره را می بندد

دیگر نسیمی احساس نمی شود

شاید امروز باید جوانه ای دیگر کاشت

اما نه از جنس حسرت

نظرات 2 + ارسال نظر
سمانه یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:44 ق.ظ http://www.blue-lover-yass.blogspot.com

سلام
خیلی قشنگ بود.مثل بقیه پست هاتون.
آخرشو بگم؟
بلکه از جنس امید...




موفق باشید

ممنون

احسان سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:38 ب.ظ

ممنونم
امروز از وبلاگ خوشم اومد برای اولین بار بود که می دیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد