یادش بخیر

 

اونوقتها که بچه بودم، خیلی کوچولو شاید وقتی سه سالم بود، فکرهای عجیبی می کردم. مثلا فکر می کردم شبها روی آسمان یک پرده کشیدند که این پرده سوراخ سوراخ شده و خورشید پشت آن قایم شده. فکر می کردم وقتی می گویند تابستان روزها بلنده و زمستان کوتاه یعنی اینکه ساعتها در تابستان یواش کار می کنند و در زمستان تند. یادمه به اتوبوس می گفتم ماشین تبریز، شاید برای اینکه فقط می دانستم که با این ماشینها به تبریز می رویم.

عجیبه معمولا می گویند که بچه ها همیشه دوست دارند زود بزرگ بشوند، اما من تا آنجایی که یادمه هیچ وقت احساس بچگی نکردم، شاید به خاطر اینکه بچه بزرگ بودم، شاید هم به خاطر اینکه در طول دوران کودکی، پدرم در جبهه بود و من به عنوان بچه بزرگ بیشتر احساس مسئولیت می کردم. امروز با مادرم نیم ساعت تلفنی صحبت کردم، همیشه به من می گوید که از بچگی حسابگر و حساس بودی.

یادمه اون موقع ها که هشت نه سالم بود، مادرم بعضی وقتها حقوق ماهیانه رو می داد به من تا من خرج خانه را در طول ماه تقسیم کنم. آن موقع ها از این کارتهای بازی ماشین، تانک، موتور، فوتبال ... بود و چقدر بازی با آن کارتها برایم مسخره می آمد. با اینکه بچه بودم می دانستم که آن بازی بر اساس شانس بود، هر کی کارتهای بهتری نصیبش می شد می برد. یادمه کلی تلاش کردم تا یک نوع بازی خلاق با آن کارتها درست کنم.

یادش بخیر تولدها، وقتی ده سالم بود، خواهرم و برادرم رو تشویق کردم که برای مادرمان تولد بگیریم و این مثل راز بود. خواهرم هشت ساله بود و برادرم پنج سال داشت. خلاصه پول تو جیبی هایمان رو جمع کردیم، فکر کنم جمعا شده بود صد وبیست تومان و من باید به جای خواهر و برادرم هم هدیه می خریدم. برای خرید که رفتم حسابی سوتی دادم. وقتی مغازه دار پرسید چه سایزی می خواهی؟ در جوابش سن مادرم رو گفتم! گفتم برای یک خانم اینقدر ساله! وقتی شب تولد مادرم رسید و ما هدیه ها رو آوردیم و به مادرم دادیم، خیلی خوشحال شد. هدیه تولد دوازده سالگی خودم یک چراغ مطالعه بود، یادمه خیلی خوشحال بودم. آن شب پدرم ماشنیش رو در خیابان پارک کرد و در حالی که من در ماشین نشسته بودم به همراه مادرم رفتند و آن چراغ مطالعه رو برایم خریدند.

راهنمایی که می خواندم، اولین بار از دست معلم یک چوب خوردم. قرار بود همه نمراتشان را بعد از امضای والدین به معلم نشان دهند. نمره من بالا بود اما خوب فراموش کرده بودم بدهم مادرم امضا کند و معلم هم با اینکه می شناخت اما نمی توانست تمایز قائل شود و یک چوب هم به من زد.

تو همان دوران دوازده سالگی بود که به سرم زده بود که موشک واقعی درست کنم! با همان امکانات و سطح فکری که بود، میله های نازک فوتبال دستی کهنه ای را که داشتیم به شکل بدنه موشک در می آوردم و تویش رو با گوگرد کبریت پر می کردم و فشار می دادم تا پر شود بعد یک فتیله درست می کردم تا بتوانم از فاصله ای آتش را به گوگردها برسانم. بعد از هفت هشت بار به شکلهای مختلف تست کردن و حتی در نهایت برای موشک پایه درست کردن هم، بدنه موشک تنها تکان می خورد و از جایش بلند نمی شد. با اینحال دو سه بار توپ جنگی درست کردم به سبک قدیم. میله فوتبال دستی را داخل یک چوب به عنوان پایه بسته بودم، اول گوگرد کبریت رو می ریختم، بعد یک تکه پارچه بعد ساچمه و یک سوراخ هم روی میله بود که می شد باروت را آتش زد. یادمه به فکرم زده بود فرمول پرتاب آزاد مکانیک رو (با یک سرعت اولیه) برای توپ چک کنم. اول دبیرستان فکر می کردم که یک فرمول اختراع کنم برای محیط بیضی (محیط بیضی فرمول ساده ندارد و انتگرالی باید بدست بیاید) به هر حال روش، روش تجربی بود. بیضی های مختلف می کشیدم و محیطشان را با نخ بدست می آوردم و سعی می کردم بر اساس قطرهای آن یک رابطه بدست بیاورم.

از زمانی که از بچه گی به یاد دارم همیشه دوست داشتم مستقل باشم چه از نظر مالی و چه از نظر مسائل دیگر و موضوع دیگه اینکه وقتی خوب فکرش رو می کنم تو بچه گی هام یک مقداری هم حسود بودم البته بعضی وقتها یک کم حسادت آدم رو وادار به حرکت می کند.

خاطره خیلی زیاده از بچگی اما به عنوان آخرین چیز می خواهم از اولین باری بگویم که احساس عشق کردم. وقتی نه سالم بود. خواهر زاده همسایه امان با خواهرم هم سن و دوست بود و بعضی وقتها می آمد خانه ما. اگر چه این قضیه یک طوری دوست داشتن کودکانه بود و بعدها هم فراموش شد.

flexibility

 

یک از پسر عموهایم در تبریز که از صمیم قلب دوستش دارم هر از چندی این وبلاگ را می خواند، هر بار که با هم صحبت می کنیم گلایه می کند که چرا کم می نویسی؟! نوشتن این وبلاگ به غیر از اینکه یک نوع ثبت قسمت هایی از خاطرات، احساسات و افکار من است، به شراکت گذاشتن آنهاست با دوستان و آشنایانم و در عین حال کمک می کند تا در عین نوشتن آنها به بعضی مسائل دوباره فکر کنم.

 

چند سال پیش همین پسر عمویم موضوعی را گفت که برایم جالب بود و من بعدها بیشتر به این موضوع فکر کردم، اینکه انعطاف پذیری انسان یکی از مهمترین خصوصیاتی است که به انسان کمک می کند که به زندگی در هر شرایطی ادامه دهد. حتی در مکانیزم بدن انسان انعطاف پذیری نقش مهمی دارد مثلا واکسن یک بیماری یعنی ویروس ضعیف شده آن و با ترزیق واکسن بدن به شرایط قویتر آن بیماری آماده می شود. وقتی برای اولین بار رانندگی می کنید ممکن است احساس کنید که کنترل فرمان، دنده، گاز، ترمز و کلاچ همه با هم چقدر سخت است اما وقتی یاد گرفتید با گذشت زمان قسمت کنترل مغز شما کاملا خودش را منطبق می کند و شما بدون نیاز به فکر کردن رانندگی می کنید و حتی ممکن است کنترل را به auto-pilot واگذار کنید. در مقابل اتفاقاتی هم که در زندگی انسان پیش می آید همین انعطاف پذیری است که با گذشت زمان، به انسان زندگی در شرایط جدید را امکان پذیر می سازد حال این اتفاقات ممکن است مرگ یک فرد نزدیک به آدم باشد، یا یک جدایی، یا مثلا قبول نشدن در کنکور!

 

چند وقت پیش خبری می خواندم در مورد زندگینامه بنیانگذار انتشارات امیرکبیر، آدمی که از کارگری کردن ساده کارش را شروع کرده بود و به قول خودش خشم و غم ناشی از سختیها، تبدیل به فشاری شدند در درونش برای مقاومتر شدن و با اراده تر پیش رفتن. وقتی این خبر را می خواندم مقاومتر شدن به خاطر سختیها برایم تعجبی نداشت چون خودم تا حدی تجربه کرده ام اما کلمه خشم برایم تازگی داشت. معمولا آدمها اگر خشمگین بشوند عصبانی می شوند و داد و فریاد می زنند! در مقابل بعضی ها ممکنه به جای ریختن خشم به بیرون، این خشم رو فشاری کنند برای تقویت اراده اشان.

 

شنیده ام که اگر هر روز مدتی دستتان را روی یک شمعی نگه دارید و هر روز یک مقدار دستتان را نزدیکتر کنید بعد از مدتی دستتان به آتش آنقدر مقاوم می شود که کاری که می کنید به نظر دیگران غیر قابل انجام می نماید. هر انسانی هم در زندگی همینطور است در مقابل سختیها.

والنتاین

 

امروز یک ایمیلی از یکی از دوستانم گرفتم از این ایمیلهای گروهی که معترض بود که چرا به جای روز مهرگان که پیشینه اش در فرهنگ باستانی خودمان است، والنتاین در ایران هم مهمتر شده است. من نمی خواهم در این مورد چیزی بنویسم اما دوست دارم یک کم در مورد عشق بنویسم.

 

خیلی از دوستانم رو می شناسم که به عشق اعتقادی ندارند. بعضی ها ممکنه معتقد باشند که عشق صورت معنویتری است برای شهوت! بعضی ها ممکنه فکر کنند که عشق زاییده تخیلات ماست. بعضی ها ممکنه فکر کنند عشق زاییده تنهاییهای ماست یا وسیله ای است که نیاز ما به یک اتصال رو بر آورده می کند و خلا درون ما رو پر می کند. چند ماه پیش خبری در مورد یک تحقیق در ایتالیا خواندم. نتیجه تحقیق این بود که عشق نتیجه ترشح هورمونی است در بدن انسان که از شروع عشق تا دو یا سه سال مقدار این هورمون دوباره به مقدار نرمال آن در بدن انسان بر می گردد. مثل تله ای که در مکانیزم وجودی انسان گذاشته شده برای تولید مثل!

 

بعضی ها هم بحث می کنند که عشق واقعی عشق به خداست و جالب اینجاست که خیلی هایی که اینطور ادعاهایی می کنند شناخت واقعی از خدا ندارند و همه چیز زاییده تخیلات آنهاست. یک مطلبی در یکی از وبلاگها خواندم که برایم خیلی جدید و جالب آمد، اینکه کسی که عاشق است حتی عاشق یک انسان نتیجه اش این است که تمام جاذبه های دنیوی و خودخواهی هایش را رها کرده و به یک جا اتصال داده و رسیدن به عشق خدا و معنویت برایش خیلی آسانتر است چون تنها باید محل اتصال را تغییر دهد.

 

یک آهنگ نسبتا قدیمی و معروف انگلیسی هست که مفهومش اینه: اگر عاشق شدی رهایش کن! اگر عشقت واقعی باشد تقدیر تو را به معشوقت خواهد رساند. من تقریبا با این شعر موافقم چون دوست ندارم بروید و تمام حروف اسم و تاریخ تولد طرف را هزاران بار در تجسمتان ترکیب کنید و بعد ببینید که طرف حتی زحمت نمی دهد روز تولد شما را در خاطر داشته باشد یا روزها و شب ها فکر کنید برای بهترین هدیه والنتاین و درست در زمانی که بهترین کارت دنیا را در کامپیوتر خود درست کردید طرف به شما بگوید که اصلا به شما فکر نمی کند! در کل معتقدم عشق حتی اگر وجود نداشته باشد و زاییده تخیل باشد خوب است چون حداقل انسان را معنوی تر نگاه می دارد اما مهم این است که آنقدر عاشق باشید که وقتی بارش را روی دوشتان می گذارید بتوانید مثل همیشه مصمم در زندگی قدم بردارید.

خلاقیت

 

خلاقیت مهمترین صفتیه که انسان بیشتر از دیگر موجوداتی که روی زمین هستند داره و باعث تسلط انسان به این کره و دست انداختنی هم به فضا شده، چه اگر انسان موجودی بود غیر خلاق شاید هنوز در غارها و روی درختها زندگی می کرد.

 

همیشه با شنیدن کلمه خلاقیت، یاد فلسفه شک دکارت می افتم. بر عکس خیلی ها که ایمان رو تبلغ می کنند من شاید مجبور باشم اینجا شک رو تبلیغ کنم. ایمان به چیزی یعنی اعتقاد داشتن و راضی شدن به آن همانطوری که هست و برعکس شک یعنی ایجاد فضایی برای فکر کردن و خلاقیت. این جملات شاید ساده باشند اما علت عقب ماندگی بسیاری از کشورها از جمله ایران بوده چه از نظر فلسفی چه از نظر اجتماعی و چه از نظر علمی.

 

من شرایطی پیش نیامده که کتاب قبض و بسط دکتر سروش رو بخوانم و چیزی هم در موردش نشنیدم و مطالبی هم که می نویسم ممکنه ربطی به آن کتاب نداشته باشند. بسط با شک شروع می شه و یعنی در رو به روی ایده ها و اطلاعات و حتی تخیلات باز کردن و شکل صحیحش با آزادی و بی طرفی توام هست. در مقابل قبض یعنی طبقه بندی کردن، نظم دادن و مستند کردن. شاید بشه گفت بسط یعنی یک پله بالا رفتن و قبض یعنی پای دیگر رو هم روی آن پله گذاشتن. به این ترتیب سیکلی به وجود می آید که با تکرارش می شه از پله های رشد بالا رفت.

یاد کتاب شیمی سال چهارم دبیرستان (فکر کنم چهارم باشه) افتادم چهار مرحله تحقیق: (جمع آوری داده، طبقه بندی، ایجاد فرضیه، آزمایش).

 

معمولا کودکی آزادترین نقطه یک زندگیه اما با رشد ما سیل اطلاعات و الگوهای کلیشه ای از اطراف و از درسهای مدرسه و دانشگاه به درون ما ریخته می شه و ما رو شکل می ده. شکل گرفتن یعنی پایان خلاقیت! کسی می تونه خلاق بمونه که تحصیل خلاقانه داشته و تسلیم کلیشه ها (چه در کتابها چه در زندگی) نشده، احتمالا کسی مثل ادیسون که کودن ترین فرد در مدرسه در نظر دیگران بود و یا اینشتاین که فرد خیلی خاصی در تحصیلاتش نبود. کسی می تونه خلاق بمونه که اعتماد به نفس بالایی داشته باشه چه ایستادن در مقابل کلیشه های زندگی روزمره بدون اعتماد به نفس امکان پذیر نیست. کسی می تونه خلاق بمونه که هرگز به شرایط و حتی یافته های خودش راضی نشه چون رضایت یعنی تسلیم. کسی می‌تونه خلاق باشه که پشتکار داشته باشه لجباز باشه و بایسته چون با ایستادگیه که می‌شه تنبلی معمول ناخودآگاه رو به زانو در آورد و به کار انداخت. در نهایت شاید کسی که ترجیح می ده جزیی از یک رود باشه تا یک مرداب، رودی که مسیر خودش رو با تاریخ و محدوده زمان پیدا می کنه.

 

شاید خلاقیت مخصوصا در کودکی و جوانی یعنی یک طوری تنهایی، غیر اجتماعی بودن (به معنای کلیشه ای) و به انگلیسی (disorder) باشه اما در میانسالی می تونه یک کمی تعدیل شه چه به خاطر تاثیر شرایط و چه به خاطر اینکه ممکنه کسی به یکسری کلیشه های معمول برسه با معیارهای خودش. اما یک چیزی مسلمه کلیشه ای زندگی کردن و ساکن بودن خیلی آسون تر هست از اینکه بخواهی همراه با رودی بشوی که هر لحظه به سنگهای بین راه برخورد می کنه.

 

ناخودآگاه ما همیشه فعاله و با خودآگاه ما عمل و عکس العمل داره. درسته ما در لحظه به حافظه رم  دسترسی داریم و سیستم عاملی هم که ازش استفاده می کنیم برنامه ای که دستور begin آن با تولد ما نوشته می شه و بعد از آن بر اساس تجربه و محیط در طول زندگی کامل می شه و حتی تغییر می کنه اما دسترسی به حافظه هارد، و سی پی یو، و حتی نوشتن نرم افزار برای این سیستم عامل هنریه که می شه آن را کنترل کرد. شاید این کنترل خودش هم بتونه با سیکلی از فشار و تنش (مثل brainstorming) یا استراحت (relaxation) باشه.

(نوشتن یک برنامه office و همینطور سی دی رایتر یادتون نره!)

 

به قول آلبرت اینشتاین:

 

 The intuitive mind is a sacred gift and the rational mind is a faithful servant. We have created a society that honors the servant and has forgotten the gift.

 

آهنگ زندگی

 

در موج آهنگی که حرفها دارد

در فاصله نتها

در لحظات سکوت

در شوق ناگهانی نتی در آن سوی تاریکی

داستان هاست

پر از نگاه، پر از حرف

پر از خستگی پر از پایان

و شاید آغازی از ابتدای تهی

از جنس شوق

بر لبه گذرگاهی رو به یک دره

 

در سکوتی که شنیدن ممکن است

گوش کن به صدای نتهایی که با تو حرف می زنند

و به نفسهای رو به مرگی

که دیوانه وار در سازی می دمند

چقدر آسان است

دفن صدایی که نفس ندارد

نشنیدن آهی که موج صدایش

تا ابد زندگی خواهد کرد

 

آخرین نت زندگی هم

صدای نتی کوتاه و معصوم خواهد بود

در امتداد سکوتی پر از معنی

نتی تا بی انتهایی آرامش