بهار

 

دوباره بهار آمده و جوانه ها شجاعانه اندام خود را به رخ زمین و آفتاب می کشند. کهنه درختان خشکیده دوباره نفس می کشند جان می گیرند و شاخه افزایی می کنند. آسمان اشک شوق می ریزد، یخهای زمستان سرد قطره قطره رها می شوند، دست در دست هم می دهند، به راه می افتند به امید رسیدن به  دریا.

همه چیز بوی زندگی و دوستی می دهد حتی ماهیهای کوچولوی تنگ سفره هفت سین، هفت سین های امید و اتصال، اتصال سرکه و سمنو، سماق، سبزه، سکه، سیر، و سنجد همچون دندانه های سین.

بهار دوباره آمده، بهاری که رسم دید و بازدید اقوام و دوستان را با آمدنش سالهاست به ما آموخته، بهاری که جسارت رهایی از مرگ و کینه زمستان را هر ساله به ما نشان داده، بهاری که طریق زنده بودن را درس داده، دوباره آمده.

بهار دوباره آمده، اما بهار ما زمانی خواهد رسید که بایستیم همچون یک جوانه، یک درخت، و تنها بر زمین تکیه کنیم، بهار را به تماشا ننشینیم خود نمود بهار باشیم، رهایی را تجربه کنیم، و جسارت آغاز را. خراشهای خاک را به جان بخریم تا آزادی را تنفس کنیم.

بهار ما زمانی خواهد رسید که باور کنیم به خود همچون دانه به زمین، باور کنیم به پاکی صداقت همچون دانه به آب، باور کنیم به امید همچون جوانه به نور.

مناجات

 

مناجات شاید تنها نگاهی باشد به آسمان در سکوتی دور، و به خاطر آوردن ناچیزی موجودی باشد که در گوشه قفسی بی دیوار، پیچیده در غرور، نگاه کردن به مورچه ای  را که در تپه های آسفالت خیابان بالا و پایین می رود فراموش کرده و عجولانه آزادی طبیعت را لگدمال می کند.

مناجات شاید تنها نگاه کردن باشد، گوش کردن، و شاید فکر کردن باشد در سکوت. مناجات شاید فیلمی باشد درسینما، یا یک نقاشی باشد بر روی دیوار یا یک عکس، یا شاید گوش کردن باشد به یک نوع موسیقی، یا خواندن شعری که با خواندش خودت را فراموش می کنی. مناجات گفتن نیست، حس کردن است حتی اگر پرستیدن یک بت باشد. مناجات نه خواستن برای خود بلکه خودکشی است، رهایی از خود است، لحظه ای ایستادن است و سکوت کردن، ایثار خنده است و همدردی اشک، لحظات زندگی مادری است در فکر فرزند. مناجات نفرین کردن و تقلید کردن کودکانه نیست بلکه تسلیم و درک عاشقانه است. مناجات شاید رهایی از یکنواختی و بند زندگیست.

به این می‌گویند بچه درس‌خوان

 

دیروز بعد از ظهر بحث نهایی نتیجه کار تحقیقاتی رو که کرده‌ام با سوپروایزرم انجام می‌دادم و بحث حسابی داغ و با شور بود. یکی از دوستانم که در اتاق بود بعدا برایم یک فایل ویدویی ایمیل کردن که با اینکه قبلا دیده بودم اما دوست دارم هر روز نگاهش کنم! یک نگاهی به این پروفسور بیاندازید.

اخبار شبکه چهار انگلیس شکلش چه از لحاظ محتوا و چه از لحاظ ظاهر با اخبار شبکه های دیگه فرق می کنه. از لحاظ محتوا از این بابت که نصف بیشتر اخبار گوها مشخصا از نژاد اروپایی نیستند و مهاجرند، اخبار و حقوق مهاجران در انگلیس رو بهتر پخش می کنه، و نسبتا مستقلتر، روشنفکرانه تر و صادقتره (مثل روزنامه گاردین)  و در عین همه اینها کیفیت خبری و گزارشی خوبی هم داره.  Jon Snow مهمترین اخبارگوی شبکه چهار انگلیسه و این هفته اخبار این شبکه رو مستقیم از ایران پخش می کرد (البته با کمک یک نفر در استودیو انگلیس)، ِیک آدم خیلی با شور و شوق، راحت، و مثل همه خبرنگارهای دیگه شجاع (البته شجاع بودن در جایی که همه امنیت دارند خیلی هنر نیست).

معمولا اگه با مردم عادی و عامی انگلیس حرف بزنی باید تعجب نکنی اگه فکر کنند که در ایران اصلا تلویزیونی وجود نداره! یا اگه فکر کنند که اگه به محض اینکه یک خارجی به فرودگاه مهرآباد تهران می رسه با تیر کشته می شه! ... بالاخره این نتیجه سالها انزواست!

به هر حال این گزارشهای شبکه چهار از ایران همانطور که از چهره Jon هم مشخص بود برای خود گزارشگرها هم مایه تعجب بود. حتی گزارشگری مثل Lindsey Hilsum که مدام در عراق، فلسطین و ایران و در کل خاورمیانه هست نوشته هاش نشون می داد چقدر در ایران دچار سر درگمی شده! (یک خورده احساس ایرانی زندگی کردن!).

به هر حال مهمترین وجه این گزارشها این بود که کسانی این گزارشها رو تهیه کردند که با فرهنگ و شرایط ایرانی کاملا بیگانه اند و به همین خاطر گزاشهاشون نسبت به شرایط ایرا ن بی طرف تر هست. ضمنا این آدمها در حرفه اشان که گزارشگری و خبر است کاملا خبره هستند و واقعا هم به نظر من زحمت کشیده بودند و دقیق عمل کردند.

گزارشها کاملا جنبه اجتماعی داشت. از فقیرترین روستایی که در ایران تصورش رو بکنی گزارش تهیه کرده بودند تا شکل زندگی در تهران و مشکل ترافیک، از تفاوت شکل حجاب در قم گرفته تا پیست اسکی شمشک، از اینکه  تعداد عمل زیبایی بینی در ایران خیلی خیلی بالاتر از اروپاست، از اینکه ایران با 4.5 میلیون معتاد به هروئین در دنیا با فاصله زیاد از کشور دوم رکوردداره (و جالب اینکه با دوربین به محل معتادها رفته بودند در تهران و صحنه هایی رو نشون دادند که من هیچ وقت ندیده بودم)، از سانسور و برخورد با روزنامه نگارهایی که کاری نکردند جز بیان افکارشون و همه اینها همراه با گزارشها و نوشته هایی در مورد شرایط جمعیتی ایران، با سواد بودن 90 درصد جمعیت و اینکه دختران 65 درصد دانشجویان رو تشکیل می دهند و حتی مسائلی در مورد مهاجرت روستانشینان به شهرها و غیره.

اما از همه اینها که بگذریم عدم شفافیت مهمترین چیزی بود که همه گزارشگران در موردش صحبت می کردند. مثلا به عنوان یک نمونه ساده نوشتند که از وزارت ارشاد برای گزارشی از جایی مجوز گرفتند و وقتی برای گزارش می روند یک نهاد دیگر می گوید به ارشاد ربط ندارد از ما باید مجوز بگیری! خلاصه چیزی که این افراد رو شوکه کرده بود این بود که در ایران همه مسئولند و در عین حال اگه مسئله مسئولیت پیش بیاد هیچ کس مسئول نیست! همه در موازات هم کار می کنند، اگه کسی از پستی در بیاد زود باید یک پست دیگر بسازند تا اون شخص بیکار نماند! (این که می گویم یک مسئله اجتماعی است حتی یک سربازی که در نیروی انتظامی کار می کند قانون خودش را اجرا می کند  وخلاصه این یک مسئله ریشه ای  است). همیشه همه حرفها در ابهام و کنایه است و هیچ کس شفاف حرف نمی زند (بعضی وقتها فکر می کنم این از فرهنگ شرقی و ایرانی ما آب می خورد).

برای نمونه از مطلبی که گفتم به این گزارش Jon Snow گوش کنید وقتی می خواهد جایی را برای مصاحبه تنظیم کند. همچنین کلیپ گزارشها رو از اینجا می توانید ببینید.

مادربزرگ من

 

در پست قبلی از افراد مسن نوشتم، جالب اینکه امروز بعد از ظهر یاد مادربزرگم افتاده بودم و نا خود آگاه چشمهام یک کمی خیس شد. وقتی پدر بزرگم فوت کرد مادر بزرگم هفده سال تنها و با اصرارآن خانه قدیمی رو در حالی که هر کدام از بچه هاش به دلایل کاری در شهرهای دیگری بودند نگه داشت و عیدها و تابستانها پذیرای بچه ها و نوه هاش بود. یادمه من رو نسبتا زیاد دوست داشت شاید به خاطر اینکه بزرگترین نوه پسریش بودم شاید هم به خاطر اینکه به قول خودش وقتی من دنیا اومدم به دلیل بی تجربگی مادرم چهل روزتمام من را در آغوش خودش بزرگ کرده بود. مادر بزرگم با اینکه سالها در آخر عمر نمی توانست راه برود اما هر سال سفره عیدش، شیرینی های خانگیش، سماور قدیمی طلاییش، و استکانهای کوچک چاییش به بهترین شکل به راه بود، استکانهای کوچک چون می گفت در روزهای عید مردم در همه جا با چای پذیرایی می شوند. بعضی روزهای عید می رفتم پیشش می نشستم و کمکش می کردم تا از مهمانها پذیرایی مناسب بشود. عجیبه، گرمی و لطافت آغوشش وقتی در آغوشش می گرفتم و می بوسیدمش رو هنوز احساس می کنم. هنوز زمزمه قصه هایی که در بچگی برایمان تعریف می کرد در گوشم هست و نوازش باد خواندن آیت الکرسی و فوتهایی رو که در موقع خداحافظی می کرد.

یادمه خیلی علاقه مند بودم از گذشته ها بدونم و ازش می خواستم از جوانیش و خاطراتش تعریف کنه. یکی از خاطراتش این بود که چون بچه بود وقتی ازدواج کرده بود یکروز وقتی شب جایی مهمان بودند خوابش می بره و پدربزرگم تا خونه کولش می کنه. یا یکروز بهم گفت وقتی جوان بوده ملای محله گفته بود که یکی از نشانه های آخرالزمان اینه که فلزات تو هوا پرواز می کنند!

مادربزرگم برای همه فامیل شخصیت خاصی بود به خاطر مدیریت، ارادش، مهمان نوازی و مهربونیش، و نظم و دیسیپلینی که داشت. وقتی هم که از دنیا رفت، آرام رفت همانطور که خودش می خواست. هر وقت که بتونم به یادش سرقبر می روم و دستم را روی سطح قبرش می کشم به یاد چهره گرم و مهربونش.