کوه

 

داشتم به کوه فکر می کردم و به اینکه آیا کوه هم می تونه تنها باشه. تعجب کردم چون تا حالا فکر نکرده بودم به اینکه حتی کوهها هم معمولا کنار هم و رشته ای هستند بعد فکر کردم به چیزهای دیگه مثل گلها و درختان، یا حیوانها و مشخصا نتیجه این بود که معمولا همه چیزها از یک نوع در کنار هم زندگی می کنند.

برگشتم به کوه! چون کوه برام مفهوم زیباتری داره. همیشه هر وقت که یک کوه تنها ببینم تو یک فضای باز (یا یک تک درخت روی یک تپه مثل کارتونهای دوران کودکی) نمی دونم دلم براش بسوزه یا اینکه تحسینش کنم. دلم براش بسوزه از این بابت که مجبوره تنها خراشهای باد بر روی سینه اش رو تحمل کنه، هر بار که هوا برفی می شه و همه جا یخ می زنه تنها صدای تکه تکه شدن تنش رو بشنوه، و تنها به پوسیدن وجودش در بارون و طوفان عادت کنه، و طراوتش رو همراه با چشمه هایی که مثل اشک از چشمهایش همیشه سرازیرند به دریا بریزه. تحسین کنم به خاطراینکه در یک فضای باز از آن بالا بدون اینکه کسی جلوی دیدش رو بگیره می تونه دنیا رو شفافتر و بی غرض تر ببینه مثل خدا، به خاطر اینکه باید خیلی شجاع باشه که تنها و بدون کمک دیگران زندگی کنه و مقاومت، به خاطر اینکه باید طراوت و جوانیش رو سرازیر کنه به دشتی که تنها می تونه چشم به اون داشته باشه، و به خاطر اینکه می پوسه و خاک میشه و پیر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد