مادربزرگ من

 

در پست قبلی از افراد مسن نوشتم، جالب اینکه امروز بعد از ظهر یاد مادربزرگم افتاده بودم و نا خود آگاه چشمهام یک کمی خیس شد. وقتی پدر بزرگم فوت کرد مادر بزرگم هفده سال تنها و با اصرارآن خانه قدیمی رو در حالی که هر کدام از بچه هاش به دلایل کاری در شهرهای دیگری بودند نگه داشت و عیدها و تابستانها پذیرای بچه ها و نوه هاش بود. یادمه من رو نسبتا زیاد دوست داشت شاید به خاطر اینکه بزرگترین نوه پسریش بودم شاید هم به خاطر اینکه به قول خودش وقتی من دنیا اومدم به دلیل بی تجربگی مادرم چهل روزتمام من را در آغوش خودش بزرگ کرده بود. مادر بزرگم با اینکه سالها در آخر عمر نمی توانست راه برود اما هر سال سفره عیدش، شیرینی های خانگیش، سماور قدیمی طلاییش، و استکانهای کوچک چاییش به بهترین شکل به راه بود، استکانهای کوچک چون می گفت در روزهای عید مردم در همه جا با چای پذیرایی می شوند. بعضی روزهای عید می رفتم پیشش می نشستم و کمکش می کردم تا از مهمانها پذیرایی مناسب بشود. عجیبه، گرمی و لطافت آغوشش وقتی در آغوشش می گرفتم و می بوسیدمش رو هنوز احساس می کنم. هنوز زمزمه قصه هایی که در بچگی برایمان تعریف می کرد در گوشم هست و نوازش باد خواندن آیت الکرسی و فوتهایی رو که در موقع خداحافظی می کرد.

یادمه خیلی علاقه مند بودم از گذشته ها بدونم و ازش می خواستم از جوانیش و خاطراتش تعریف کنه. یکی از خاطراتش این بود که چون بچه بود وقتی ازدواج کرده بود یکروز وقتی شب جایی مهمان بودند خوابش می بره و پدربزرگم تا خونه کولش می کنه. یا یکروز بهم گفت وقتی جوان بوده ملای محله گفته بود که یکی از نشانه های آخرالزمان اینه که فلزات تو هوا پرواز می کنند!

مادربزرگم برای همه فامیل شخصیت خاصی بود به خاطر مدیریت، ارادش، مهمان نوازی و مهربونیش، و نظم و دیسیپلینی که داشت. وقتی هم که از دنیا رفت، آرام رفت همانطور که خودش می خواست. هر وقت که بتونم به یادش سرقبر می روم و دستم را روی سطح قبرش می کشم به یاد چهره گرم و مهربونش.

نظرات 5 + ارسال نظر
مصطفی دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:43 ب.ظ http://mostafa-sh.blogsky.com

سلام جالب بود کاملا متفاوت

آیدا سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:55 ب.ظ http://www.nimeyegomshodeh.blogsky.com

سلام دوست من
چه قشنگ از مادربزرگ گفتی !همه ی مادربزرگا فرشته اند.
یاد مادربزرگم افتادم وقتی به چهره ی مهربون چین خوردش
نگاه میکنی .. وقتی به چشماش نگاه میکنی که یک دنیا حرفه..
وقتی که برات قصه میگفت ...دلم براش تنگ شده
یاد دست پختش که تمام خونه رو پر می کرد و دیونم می کرد..
چه میشه کرد که هر کدوم از ماها انقدر خودمونونو درگیر
مشکلات کردیم که آدمای دورو برمون رو فراموش می کنیم
کاش برنامه جور بشه و بتونم ببینمش..
ممنونم ازت که منو یاد مادربزرگم انداختی
امیدوارم روح مادربزرگت شاد باشه.

سلام آیدا جان، آره باید قدر خیلی چیزها رو قبل از اینکه از دست بدهیم بدونیم.
موفق باشی

الهام د پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:17 ق.ظ http://brightsunflower.blogsky.com

سلام به شما! خدا رحمت کنه همه مادر بزرگها رو! واقعا فرشته بودند. دلیل نوشتن من سالگرد فوتش بود. جالبه که شما هم در مورد مادربزرگتون نوشتید. شاد و پیروز باشید.

سلام یک کمی سورپرایز بود هر دو ما در مورد مادربزرگ نوشتیم. نوشته‌های وبلاگتون رو خوندم در مورد کتاب کویر شریعتی. قسمتهای جالبی رو انتخاب کرده بودید و ضمنا شجاعانه نوشته بودید! چون من خودم معمولا هیچ وقت فکر نمی‌کنم که چیزی رو کامل فهمیدم، مخصوصا نوشته‌های شریعتی رو.
موفق و شاد باشید.

پیمان پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:42 ق.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
از اینکه به وبلاگ من سر زدید ممنونم. خوشحالم که با وبلاگ شما آشنا میشم.
با خواندن نوشته شما من هم دلم برای مادربزرگ و پدربزرگم تنگ شد. فکر می کنم بهتره قبل از عید یه سری به آنها بزنم.
راستی من چند تا از نوشته های قبلی شما را خواندم. این طور که پیداست شما ساکن انگلیس هستید. برای ادامه تحصیل رفته اید یا کلا آنجا هستید؟
برای شما دوست عزیز آرزوی موفقیت میکنم.

سلام دوست من، هم تحصیل هم کار هم شاید زندگی! البته شاید! ممنون از نظرتون و امیدوارم شما هم موفق باشید.

*پرنسس* پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:43 ب.ظ http://yasesefid.blogsky.com



سلام

دعوتنامه

حتما به اینجا سر بزن

اگر تونستی هم حتما بیا خوشحال میشیم

منتظرت هستیم:

http://1st-gharar.blogsky.com

پایدار باشی دوست من


http://1st-gharar.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد