این روزها احساس نوشتن ندارم، دیشب بعد از چندین هفته وقفه دوباره به سراغ کیبوردی که خریدم رفتم و چند ساعت تمرین کردم. امروز که با مادرم تلفنی صحبت می کردم از من پرسید ببینم تو همیشه می خندی یا فقط وقتی با ما حرف می زنی می خندی؟! راستش نمی دونستم چی باید بگویم. تابستان هم که ایران بودم برادرم می گفت عوض شدی؟! تودارتر شدی؟! فکر کنم شدم اما نمی دونم دلیلش چیه؟ مطمئنا دوری از خانواده نیست چون بیشتر از نصف عمرم رو ازشون دور بودم، البته شاید یک تفاوتی باشه تو ایران اگر هم از خانواده دور بودی دوستانی داشتی که باهاشون زندگی می کردی، شوخی می کردی، می خندیدی، با هم حتی غمگین می شدید. اینجا غم زیاد معنی نداره! همه مثل ماشین لباسشویی اتوماتیک می مونند که خندیدن و شاد بودنش برنامه ریزی شده و همینطور برای خودش می چرخه و کار می کنه. فکر کنم من هم دارم برنامه ریزی می شوم!

 

بعضی وقتها فکر می کنم باید بیشتر به آینه نگاه کنم. شاید با بالا رفتن سن آدم و پا گذاشتن به دوران میانسالی آدم ها تودارتر می شوند. شاید هم آینه به درد نخوره چون آدم به چهره خودش عادت می کنه.

نظرات 2 + ارسال نظر
پیمان دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 06:29 ق.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
راستش نمی دونم چی بگم. اما امیدوارم این دلتنگی ها هرچه زودتر برطرف بشه.
موفق باشید.

سلام دوست خوبم، بالاخره دلتنگی هم جزئی از زندگیه. بعضی وقتها فکر می‌کنم نباید بعضی چیزها رو نوشت اما خوب شاید این فکر درست نیست. همه چیز با هم معنی پیدا می‌کنه حتی دلتنگی...
ممنونم از نظرت.
شاد و موفق باشی.

هدیه سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:50 ب.ظ http://thinkandheart.blogsky.com/

سلام امیدوارم هیچ وقت دلتنگ نشی دوست خوبم منم آپیدم سر بزن منتظرتم شاد باشی.

سلام هدیه جان، ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد