چشمهایم در زندان نور، گوشهایم در بند فرکانس، حواسم در اسارت عصب، و فکرم محبوس شده در تنم در حواسم و در زمان.  کجایی آزادی! کجایی حقیقت! نفرین بر من و منها!

 

کاش می شد همیشه یک کودک بود بی من! کاش می شد به دیدن اعتماد نکرد، کاش می شد رها شد از اعتقاد! از قانون! کاش می شد به کسی یاد نداد که زمین گرد است! کاش می شد ندید رنگ پوست آدمها را! کاش می شد بیطرف بود مثل خدا با نبودن.

 

حافظ: 

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

 

بی طاقت من

تقلا نکن، بال بال نزن

تا شکستن

تا حقیقت رویاهایت

چند صباحی بیش

بال زدنی بیش باقی نیست

بی طاقت من

تنهای من،

فراموش کن فضا را

از یاد ببر زندان را

غربت را ستاره کن

ناپیدا پشت نور عشق

هم آغوشی را فرا گیر

با ماه

زندانی من

دست خطهای روزهای حبست را

پاک کن یک به یک

سکوت را، دیوارها را بشکن

رو به آسمان

دوباره گریه کن چون نوزاد

زنده شو با نور

زندگی کردن بیاموز

در روز

بی نفس من

خسته من

دستهایت را بلند کن

امیدوار باش تا انتهای راه

استوار باش و آرام

در انتهایی ترین زمستان سرنوشت

مادرم

بعضی وبعضی وقتها فکر می کنم اگر مادرم نبود من هم به این شکلی که الان هستم نبودم. منظورم صورت فیزیکی نیست منظورم اعتماد به نفسی که همه اش هدیه الگو کردن شجاعت و استواری او بوده و هدیه اعتماد او به فرزندانش. احساس می کنم نگاه مردانه و شاید خودخواهانه من به عشقی که در وجود مادرم هست مثل نگاه محدود انسانه به دنیا. با هر کشف تازه ای وسعتش غیر قابل تصورتر می شه و هنوز نامحدود باقی می مونه. عشقی که حرفش رو می زنم خیلی ساده نیست، انگار یکطور باورنکردنی ترکیب شده با خرد به همان پیچیدگی کهکشانها و ستاره ها.

احتمالا عاشق بودن آسونتره زمانی که دل انسان کوچک باشه. اما فکر می کنم قابل تصور نباشه خوشبختی کسی که مادری داره که دلش به بزرگی دریاست و عشقش نامحدود مثل دنیا.