سلام!

سلام ای مهربان ترین مهربان من

سلام ای زیباترین زیبای من

سلام ای بازیگوش ترین کودک من

سلام ای دلسوزترین معلم من

سلام ای نزدیک ترین دوست من

سلام ای آب زلال و روان زندگی من

سلام ای مرد من

سلام ای زن من

سلام ای دلواپس بی دریغ من

سلام ای امید و شادی من

سلام ای انسان من


من سالها به دنبال تو گشتم، با صداقت

خطاها کردم، با صداقت

دردها کشیدم، با صداقت

من ایستادم، با صداقت

من و تو فرسنگها دور مسافر همان راه بودیم

و چشم از آسمان بر نداشتیم

سختی راه را چشیدیم و خم نشدیم

راحتی دروغ را دیدیم و تسلیم نشدیم

من و تو در باورنکردنی ترین نقطه تقدیر به هم رسیدیم

و در زیباترین


من و تو

در عجیب ترین نقطه اشتراک

در پس سالها سراب

سلام کردیم

و صداقت سلام ما

در پس تجربه سراب گم نشد

ای آسمان من

ای زمین من، سلام

ای عاشق من

ای عشق من، سلام

این هفته برای استراحت و دیدن خانوادم می روم ایران. چند هفته است که منتظر رسیدن این هفته بودم و هنوز هم کلی کار مانده که قبل از رفتن باید رو براه بکنم.

رفتن ایران به غیر از دیدن خانواده، اقوام و دوستان از این بابت برایم خیلی مهمه که خاطرات گذشته دوباره زنده می شود.

یک روز کوهنوردی در تهران یکی از برنامه هایی هست که تنظیم کردم و همینطور دیدن محله ای که دوران کودکی و نوجوانی را آنجا بودم. چندین سال پیش هم که به این محله رفتم به نظرم کوچه ها کلی کوچکتر شده بود، جالبه در زمان بچگی همان کوچه ها بزرگ دیده می شد و کلی مناسب برای فوتبال بازی کردن. متاسفانه بچه ها و دوستان محله ای که داشتیم بعدها شرایط مناسبی پیدا نکردند، راستش شاید نتوان از یک محله کوچک نسبتا پایین شهری انتظار بیشتر از این داشت. باید همیشه متاسف بود به خاطر خیلی از بی عدالتی هایی که در جوامعی مثل ایران وجود دارد.

کار دیگری که می خواهم بکنم رفتن بالای درخت است، احتمالا درخت گیلاس، بادام تر یا توت. عجب هوسهایی! دفعه قبل که ایران بودم برای چیدن گلابیهای تابستانی بالای درخت رفتم اما درخت گلابی نسبتا ضعیف و کوچک است و حس از درخت بالا رفتن خوبی ندارد!

از همه جالبتر اینکه پرواز من و یکی از دوستان خیلی نزدیک که از دوبی برای دیدن خانوادش می آید ایران درست به یکروز افتاده و احتمالا دوباره بتونیم با دوستان قدیمی یک جایی جمع بشویم.

 

شاید وبلاگ رو در این مدت دیر آپ دیت کنم یا کمتر به دوستان سر بزنم. امیدوارم همه ساعات خوبی داشته باشند.

عکس و خاطرات

 

عکاسی کردن وقتی که به مسافرت می‌روی شاید یک کمی دردسر داشته باشد اما بعدها که عکسها رو نگاه می‌کنی و خاطراتت زنده می‌شوند دردسرها از یادت رفته‌اند. خیلی وقت بود که می‌خواستم در یک پست تو این وبلاگ عکس بگذارم تا یک کمی ظاهر وبلاگ شادتر و با روحیه‌تر بشود. امروز فرصت شد که چند تا از عکسهایی رو که خودم گرفتم انتخاب کنم. برای دیدن توضیح هر عکس لطفا موس رو روی عکس نگه دارید.

Singapore

Singapore

Candle

Hyde Park- London

England

Green Nature - England

Albert Hall Teathre - London

Lisbon - Portugal

Sttutgart - Germany

Darband Tochal - Tehran

San Francisco

Lombard Street - San Francisco

Lombard Street - San Francisco

Hafezyyeh - Shiraz

Baghe Eram - Shiraz

این روزها احساس نوشتن ندارم، دیشب بعد از چندین هفته وقفه دوباره به سراغ کیبوردی که خریدم رفتم و چند ساعت تمرین کردم. امروز که با مادرم تلفنی صحبت می کردم از من پرسید ببینم تو همیشه می خندی یا فقط وقتی با ما حرف می زنی می خندی؟! راستش نمی دونستم چی باید بگویم. تابستان هم که ایران بودم برادرم می گفت عوض شدی؟! تودارتر شدی؟! فکر کنم شدم اما نمی دونم دلیلش چیه؟ مطمئنا دوری از خانواده نیست چون بیشتر از نصف عمرم رو ازشون دور بودم، البته شاید یک تفاوتی باشه تو ایران اگر هم از خانواده دور بودی دوستانی داشتی که باهاشون زندگی می کردی، شوخی می کردی، می خندیدی، با هم حتی غمگین می شدید. اینجا غم زیاد معنی نداره! همه مثل ماشین لباسشویی اتوماتیک می مونند که خندیدن و شاد بودنش برنامه ریزی شده و همینطور برای خودش می چرخه و کار می کنه. فکر کنم من هم دارم برنامه ریزی می شوم!

 

بعضی وقتها فکر می کنم باید بیشتر به آینه نگاه کنم. شاید با بالا رفتن سن آدم و پا گذاشتن به دوران میانسالی آدم ها تودارتر می شوند. شاید هم آینه به درد نخوره چون آدم به چهره خودش عادت می کنه.

سیزده بدر

 

این روزها درگیر آخرین فصل نسبتا وقت گیر تزم هستم. بعضی روزها کل روز فقط با چهار خط تایپ پیش می رود مثل جمعه ای که گذشت و کل وقت من صرف پیدا کردن جزئیات مسئله ای در کتابها، جزوات خودم  و کل اینترنت شد و در آخر هم به جایی نرسید! خوشبختانه امروز اون مسئله هم حل شد.

دیروز بالاخره سیزده بدر هم رسید، ما که اینجا سبزه نداشتیم شما چطور؟! چند تا گره زدید؟! بعد از ظهر دیروز ما هم تصمیم گرفتیم سیزده بدر کنیم و با دوستم رفتیم به یک شهر ساحلی و با اینکه باد شدیدی می وزید و گاهگاهی بارانی می بارید کلی کنار دریا قدم زدیم، حرف زدیم و خندیدیم، اما متاسفانه به دلیل نبود سبزه مجبور شدیم جلبک گره بزنیم، خلاصه خدا آخر و عاقبت ما را بخیر کند.

در آخر هم رفتیم به یک کازینو، با اینکه قبلا این دستگاهها رو در جاهای عمومی دیگر دیده بودم اما اولین بار بود که به یک کازینو می رفتم. خیلی از دستگاههایی که بودند دقیقا به همان شکل و شاید با کمی تغییر در شهربازی های ایران هم وجود دارند.