ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


با خودم فکر می‌کنم خوبه که آدمها تو اوون وسطهای زندگی که معمولا فرصتی برای فکر کردن نیست بتونند تلاش کنند و یک غزل یا حتی یک بیت شعر حفظ کنند.

درب قفس را گشود 

رهایش کرد و پروازش را به تماشا نشست 

در پس سالها فاصله 

در پس هزارها دیواره نور 

دیگر دیدن خاطره‌ای بیش نبود 

لرزش احساس تن٬ دیگر سکوت مرگ بود 

بدون آوازش 

سکوت بندگی٬ زمانش بود 

دیگر خود قفس بود 

و محکوم به حبس در زمان 

عشق شاید مرضی باشد برای تسخیر کردن 

دوستی اما رهایی بخشیدن است 

به آسمانها سپردن 

و دعای خیر کردن 

اینچنین است که روزی 

تقدیر و حقیقت بودن 

آخرین درسش را خواهد آموخت 

تسلیم شدن 

 

در قفس زبان بریده خواهد شد 

اشک خواهد خشکید 

قلب خواهد پوسید 

و تنها تپش خاطره خواهد بود 

اما 

زیبایی جاودانه خواهد زیست

سالی گذشت

پربار چو یک زندگی

گاه تند٬ گاه آهسته گذشت

گاه ایستاد٬ چون نگاه در لرزش برگ

تو عاشقانه ایستادی

من آموختم عشق را

من دوستانه ایستادم

و تو با تلخی تنهایی انسان آشناتر شدی

سالی گذشت٬ سالی تنها با تو و با من

با پایانی بی تو و بی من

سالی که در انتهایش

من و تو یک گره شدیم

بی طاقت من

تقلا نکن، بال بال نزن

تا شکستن

تا حقیقت رویاهایت

چند صباحی بیش

بال زدنی بیش باقی نیست

بی طاقت من

تنهای من،

فراموش کن فضا را

از یاد ببر زندان را

غربت را ستاره کن

ناپیدا پشت نور عشق

هم آغوشی را فرا گیر

با ماه

زندانی من

دست خطهای روزهای حبست را

پاک کن یک به یک

سکوت را، دیوارها را بشکن

رو به آسمان

دوباره گریه کن چون نوزاد

زنده شو با نور

زندگی کردن بیاموز

در روز

بی نفس من

خسته من

دستهایت را بلند کن

امیدوار باش تا انتهای راه

استوار باش و آرام

در انتهایی ترین زمستان سرنوشت

خوب که نمی‌دانی

 

خوب که نمی دانی

شکستن تا به حدی

که نه بخواهی سکوت کنی

اما دیگر کلمه ها

چون ستاره های آسمان از تو دور

و شبهای تاریک

و خیرگی آسمان پر ستاره

افسونگر زندگی گمشده ات شده اند

 

خوب که نمی دانی

بی تحملی روز را

در انتظار مستی شب

در آرزوی نرسیدن!

و مرگ

مرگی که نیاز به انتظار ندارد

و عاشقانه تو را در آغوش می کشد

تنها بخاطر تو

 

خوب که نمی دانی

احساس زمان را بی خورشید

گم شدن را بی راه

و عشق را در زندان

به جرم بودن

در انتظار جوخه مرگ نشستن

خوب که نمی دانی

خوب...