درب قفس را گشود 

رهایش کرد و پروازش را به تماشا نشست 

در پس سالها فاصله 

در پس هزارها دیواره نور 

دیگر دیدن خاطره‌ای بیش نبود 

لرزش احساس تن٬ دیگر سکوت مرگ بود 

بدون آوازش 

سکوت بندگی٬ زمانش بود 

دیگر خود قفس بود 

و محکوم به حبس در زمان 

عشق شاید مرضی باشد برای تسخیر کردن 

دوستی اما رهایی بخشیدن است 

به آسمانها سپردن 

و دعای خیر کردن 

اینچنین است که روزی 

تقدیر و حقیقت بودن 

آخرین درسش را خواهد آموخت 

تسلیم شدن 

 

در قفس زبان بریده خواهد شد 

اشک خواهد خشکید 

قلب خواهد پوسید 

و تنها تپش خاطره خواهد بود 

اما 

زیبایی جاودانه خواهد زیست

سالی گذشت

پربار چو یک زندگی

گاه تند٬ گاه آهسته گذشت

گاه ایستاد٬ چون نگاه در لرزش برگ

تو عاشقانه ایستادی

من آموختم عشق را

من دوستانه ایستادم

و تو با تلخی تنهایی انسان آشناتر شدی

سالی گذشت٬ سالی تنها با تو و با من

با پایانی بی تو و بی من

سالی که در انتهایش

من و تو یک گره شدیم

مرگ

دو روز پیش از ایران با نزدیکترین دوستم تماس گرفتند و گفتند که پدرش در کلاس درس سکته کرده و از دنیا رفته. این دوستم رو هفت ساله که می شناسم هم ورودی بودیم در فوق و دکترا رو هم با هم ادامه دادیم. تمام روز دلم گرفته بود و فکر می کردم ممکنه یک روز هم اینطور اتفاقی برای من بیافته، می خواستم احساس آن روزم رو احساس کنم. احساس می کردم هر روز که یک انسان نزدیک رو از دست بدهم بیشتر احساس تنهایی خواهم کرد، شاید مثل خدا. عجیبه وقتی که آدم به سنی برسه که همه فامیل و دوستان کوچکترند و تو آنها رو به هم پیوند می دهی فکر می کنم آن زمان آدم تنهاتر می‌شه. البته مرگ سن و سال نمی شناسه و هر کسی باید هر لحظه آماده باشه.

 

دیروز با دوستان دیگر صحبت می کردیم و حرف از غسل دادن جسد توسط فامیل نزدیک بود یا در قبر گذاشتن جسد. بعضی ها از این کار خوششان نمی آمد یا اظهار می کردند که فکر نمی کنند که بتونند این کارها رو بکنند. اما من فکر می کردم اگر یک انسان نزدیک من از دنیا بره دوست دارم جسدش را محکم در آغوش بکشم و تک تک خاطراتم را باهاشون مرور بکنم. تا اینجا نزدیکترین کسی که از دست دادم مادربزرگم بوده و هر وقت هم که ایران برم حتما می روم سر خاکش و هنوز هم باهاش حرف می زنم.

 

به نظر من مرگ برای دو دسته از آدمها آسونه: اول کسانی که باور (یقین) مذهبی دارند، دوم کسانی که انسانهای صادقی در زندگیشون بودند، اینقدر صادق که با مرگ هم زندگی کردند.

 

شاید یک روز ژن طول عمر هم پیدا بشه یا ژنی که مسبب مرگه! در قضیه مرگ شاید بیشتر از اینکه به خاطر کسی که رفته غمگین باشی باید غمگین بود به خاطر کسانی که موندند.

 

آرزو می کنم روح پدر دوستم شاد باشه.

چون باد با من سخن بگو

تا نهراسم ز تاریکی سطح

تا ذوب شود

دیوار اسارت چشمم در نور

های!

آزادم کن

تا بشکفد غنچه خلقتم

در غبار نیستی

رهایم کن

از توهم حس٬ از لالایی اعتقاد

نیستم کن

تا حقیقت بی بعد شود

چشمهایم در زندان نور، گوشهایم در بند فرکانس، حواسم در اسارت عصب، و فکرم محبوس شده در تنم در حواسم و در زمان.  کجایی آزادی! کجایی حقیقت! نفرین بر من و منها!

 

کاش می شد همیشه یک کودک بود بی من! کاش می شد به دیدن اعتماد نکرد، کاش می شد رها شد از اعتقاد! از قانون! کاش می شد به کسی یاد نداد که زمین گرد است! کاش می شد ندید رنگ پوست آدمها را! کاش می شد بیطرف بود مثل خدا با نبودن.

 

حافظ: 

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی