بی طاقت من

تقلا نکن، بال بال نزن

تا شکستن

تا حقیقت رویاهایت

چند صباحی بیش

بال زدنی بیش باقی نیست

بی طاقت من

تنهای من،

فراموش کن فضا را

از یاد ببر زندان را

غربت را ستاره کن

ناپیدا پشت نور عشق

هم آغوشی را فرا گیر

با ماه

زندانی من

دست خطهای روزهای حبست را

پاک کن یک به یک

سکوت را، دیوارها را بشکن

رو به آسمان

دوباره گریه کن چون نوزاد

زنده شو با نور

زندگی کردن بیاموز

در روز

بی نفس من

خسته من

دستهایت را بلند کن

امیدوار باش تا انتهای راه

استوار باش و آرام

در انتهایی ترین زمستان سرنوشت

مادرم

بعضی وبعضی وقتها فکر می کنم اگر مادرم نبود من هم به این شکلی که الان هستم نبودم. منظورم صورت فیزیکی نیست منظورم اعتماد به نفسی که همه اش هدیه الگو کردن شجاعت و استواری او بوده و هدیه اعتماد او به فرزندانش. احساس می کنم نگاه مردانه و شاید خودخواهانه من به عشقی که در وجود مادرم هست مثل نگاه محدود انسانه به دنیا. با هر کشف تازه ای وسعتش غیر قابل تصورتر می شه و هنوز نامحدود باقی می مونه. عشقی که حرفش رو می زنم خیلی ساده نیست، انگار یکطور باورنکردنی ترکیب شده با خرد به همان پیچیدگی کهکشانها و ستاره ها.

احتمالا عاشق بودن آسونتره زمانی که دل انسان کوچک باشه. اما فکر می کنم قابل تصور نباشه خوشبختی کسی که مادری داره که دلش به بزرگی دریاست و عشقش نامحدود مثل دنیا.

این هفته برای استراحت و دیدن خانوادم می روم ایران. چند هفته است که منتظر رسیدن این هفته بودم و هنوز هم کلی کار مانده که قبل از رفتن باید رو براه بکنم.

رفتن ایران به غیر از دیدن خانواده، اقوام و دوستان از این بابت برایم خیلی مهمه که خاطرات گذشته دوباره زنده می شود.

یک روز کوهنوردی در تهران یکی از برنامه هایی هست که تنظیم کردم و همینطور دیدن محله ای که دوران کودکی و نوجوانی را آنجا بودم. چندین سال پیش هم که به این محله رفتم به نظرم کوچه ها کلی کوچکتر شده بود، جالبه در زمان بچگی همان کوچه ها بزرگ دیده می شد و کلی مناسب برای فوتبال بازی کردن. متاسفانه بچه ها و دوستان محله ای که داشتیم بعدها شرایط مناسبی پیدا نکردند، راستش شاید نتوان از یک محله کوچک نسبتا پایین شهری انتظار بیشتر از این داشت. باید همیشه متاسف بود به خاطر خیلی از بی عدالتی هایی که در جوامعی مثل ایران وجود دارد.

کار دیگری که می خواهم بکنم رفتن بالای درخت است، احتمالا درخت گیلاس، بادام تر یا توت. عجب هوسهایی! دفعه قبل که ایران بودم برای چیدن گلابیهای تابستانی بالای درخت رفتم اما درخت گلابی نسبتا ضعیف و کوچک است و حس از درخت بالا رفتن خوبی ندارد!

از همه جالبتر اینکه پرواز من و یکی از دوستان خیلی نزدیک که از دوبی برای دیدن خانوادش می آید ایران درست به یکروز افتاده و احتمالا دوباره بتونیم با دوستان قدیمی یک جایی جمع بشویم.

 

شاید وبلاگ رو در این مدت دیر آپ دیت کنم یا کمتر به دوستان سر بزنم. امیدوارم همه ساعات خوبی داشته باشند.

ماشین حساب

 

یادمه اون موقع ها که دوم راهنمایی بودم کلی برام جالب بود که تمام ضربهای ریاضی رو ذهنی انجام بدهم و حتی تا ضربهای سه رقم در سه رقم پیش رفته بودم، اما الان ... الان حتی برای جمع و تفریق اعداد با اعشار هم باید از ماشین حساب استفاده کنم چون ریسک اشتباه اینه که ممکنه چندین هفته کار آدم به نتیجه اشتباهی برسه! به نظر شما برای مسائل زندگی و برای جامعه باید ذهنی حساب کرد یا از ماشین حساب استفاده کرد؟

قسمتی از اولین بیانیه کانون نویسندگان ایران به قلم م.ا.به‌آذین:

منی که به سانسور اندیشه و گفتار خود تن می دهم،منی که به بهانه ترس، از یک طرف، و قدرت قاهر از طرف دیگر در امور شهر و کشور خود دخالت نمی کنم،رای نمی دهم، انتخاب نمی کنم و انتخاب نمی شوم، تجاوز را می بینم و دم نمی زنم، منی که باید بروم و در برابر میزی بنشینم و حساب عقیده خود را و ایمان خود را، حساب دوستی های خود را و دشمنی های خود را، حساب دیروز و امروز و فردای خود را به بیگانه سمجی که نماینده قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببینم و زیر ورقه اهانت را به دست خود امضا کنم، من شاید آزادی را بفهمم ولی جرات آزادی ندارم. نقصی، علتی در شخصیت انسانی من است که اگر بر آن آگاهم هرچه زودتر باید به جبران آن برخیزم وگرنه شایسته نام انسان نیستم.

وقت داشتید لینک (مردی که تنها از آزادی گفت) رو بخونید.