خانه عناوین مطالب تماس با من

خاطرات آسمان

خاطرات آسمان

دسته‌ها

  • خاطرات 18
  • شعر 12
  • فلسفه، عشق و زندگی 34

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • سلام!
  • خدایا!
  • امشب عشق را دیدم ...
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • مرگ
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • مادرم
  • [ بدون عنوان ]
  • ماشین حساب
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • خرداد 1394 1
  • آبان 1393 1
  • مهر 1393 1
  • آبان 1389 1
  • فروردین 1388 1
  • آذر 1387 1
  • خرداد 1387 1
  • خرداد 1386 2
  • اردیبهشت 1386 3
  • اردیبهشت 1385 7
  • فروردین 1385 8
  • اسفند 1384 9
  • بهمن 1384 10
  • دی 1384 13
  • آذر 1384 8

تقویم

خرداد 1394
ش ی د س چ پ ج
1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31

جستجو


آمار : 97638 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • سلام! شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 23:50
    سلام ای مهربان ترین مهربان من سلام ای زیباترین زیبای من سلام ای بازیگوش ترین کودک من سلام ای دلسوزترین معلم من سلام ای نزدیک ترین دوست من سلام ای آب زلال و روان زندگی من سلام ای مرد من سلام ای زن من سلام ای دلواپس بی دریغ من سلام ای امید و شادی من سلام ای انسان من من سالها به دنبال تو گشتم، با صداقت خطاها کردم، با...
  • خدایا! یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1393 03:13
    خدایا من قطره ای از بارانی هستم که ار ابری بر نقطه ای بر روی زمین افتاده است، یادم بده تا عاشقانه تسلیم خواسته هایت شوم و در برخورد با بستر گاه سنگی و گاه شنی این رودخانه رقص کنان با یاد تو راه بپیمایم.
  • امشب عشق را دیدم ... یکشنبه 6 مهر‌ماه سال 1393 20:19
    دو هفته ای در ایران بودم و امروز برگشتم. دیروز مریض شدم و با چهار تا آمپول و یک سرم به سبک ایرانی در عرض 24 ساعت تونستم برای سفر مهیا شوم. به خاطر استراحت، تمام چمدانهای من توسط مادرم جمع شد و امروز که اینجا رسیدم سورپرایز شدم. انواع و اقسام ادویه جات با توضیحات فارسی روی هر کدام که برای چه غذایی باید استفاده شود،...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 13:22
    ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان باشد کز آن میانه یکی کارگر شود ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 14:07
    To be nobody but yourself -in a world which is doing its best, night and day, to make you like everybody else- means to fight the hardest battle which any human being can fight, and never stop fighting. ~ E.E. Cummings
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1387 00:03
    درب قفس را گشود رهایش کرد و پروازش را به تماشا نشست در پس سالها فاصله در پس هزارها دیواره نور دیگر دیدن خاطره‌ای بیش نبود لرزش احساس تن٬ دیگر سکوت مرگ بود بدون آوازش سکوت بندگی٬ زمانش بود دیگر خود قفس بود و محکوم به حبس در زمان عشق شاید مرضی باشد برای تسخیر کردن دوستی اما رهایی بخشیدن است به آسمانها سپردن و دعای خیر...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1387 13:48
    سالی گذشت پربار چو یک زندگی گاه تند٬ گاه آهسته گذشت گاه ایستاد٬ چون نگاه در لرزش برگ تو عاشقانه ایستادی من آموختم عشق را من دوستانه ایستادم و تو با تلخی تنهایی انسان آشناتر شدی سالی گذشت٬ سالی تنها با تو و با من با پایانی بی تو و بی من سالی که در انتهایش من و تو یک گره شدیم
  • مرگ سه‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1386 09:28
    دو روز پیش از ایران با نزدیکترین دوستم تماس گرفتند و گفتند که پدرش در کلاس درس سکته کرده و از دنیا رفته. این دوستم رو هفت ساله که می شناسم هم ورودی بودیم در فوق و دکترا رو هم با هم ادامه دادیم. تمام روز دلم گرفته بود و فکر می کردم ممکنه یک روز هم اینطور اتفاقی برای من بیافته، می خواستم احساس آن روزم رو احساس کنم....
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 22:09
    چون باد با من سخن بگو تا نهراسم ز تاریکی سطح تا ذوب شود دیوار اسارت چشمم در نور های! آزادم کن تا بشکفد غنچه خلقتم در غبار نیستی رهایم کن از توهم حس٬ از لالایی اعتقاد نیستم کن تا حقیقت بی بعد شود
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1386 23:19
    چشمهایم در زندان نور، گوشهایم در بند فرکانس، حواسم در اسارت عصب، و فکرم محبوس شده در تنم در حواسم و در زمان. کجایی آزادی! کجایی حقیقت! نفرین بر من و منها! کاش می شد همیشه یک کودک بود بی من! کاش می شد به دیدن اعتماد نکرد، کاش می شد رها شد از اعتقاد! از قانون! کاش می شد به کسی یاد نداد که زمین گرد است! کاش می شد ندید...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1386 20:59
    بی طاقت من تقلا نکن، بال بال نزن تا شکستن تا حقیقت رویاهایت چند صباحی بیش بال زدنی بیش باقی نیست بی طاقت من تنهای من، فراموش کن فضا را از یاد ببر زندان را غربت را ستاره کن ناپیدا پشت نور عشق هم آغوشی را فرا گیر با ماه زندانی من دست خطهای روزهای حبست را پاک کن یک به یک سکوت را، دیوارها را بشکن رو به آسمان دوباره گریه...
  • مادرم پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1386 20:55
    بعضی وبعضی وقتها فکر می کنم اگر مادرم نبود من هم به این شکلی که الان هستم نبودم. منظورم صورت فیزیکی نیست منظورم اعتماد به نفسی که همه اش هدیه الگو کردن شجاعت و استواری او بوده و هدیه اعتماد او به فرزندانش. احساس می کنم نگاه مردانه و شاید خودخواهانه من به عشقی که در وجود مادرم هست مثل نگاه محدود انسانه به دنیا. با هر...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 11:03
    این هفته برای استراحت و دیدن خانوادم می روم ایران. چند هفته است که منتظر رسیدن این هفته بودم و هنوز هم کلی کار مانده که قبل از رفتن باید رو براه بکنم. رفتن ایران به غیر از دیدن خانواده، اقوام و دوستان از این بابت برایم خیلی مهمه که خاطرات گذشته دوباره زنده می شود. یک روز کوهنوردی در تهران یکی از برنامه هایی هست که...
  • ماشین حساب پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 12:08
    یادمه اون موقع ها که دوم راهنمایی بودم کلی برام جالب بود که تمام ضربهای ریاضی رو ذهنی انجام بدهم و حتی تا ضربهای سه رقم در سه رقم پیش رفته بودم، اما الان ... الان حتی برای جمع و تفریق اعداد با اعشار هم باید از ماشین حساب استفاده کنم چون ریسک اشتباه اینه که ممکنه چندین هفته کار آدم به نتیجه اشتباهی برسه! به نظر شما...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 11:31
    قسمتی از اولین بیانیه کانون نویسندگان ایران به قلم م.ا.به‌آذین: منی که به سانسور اندیشه و گفتار خود تن می دهم،منی که به بهانه ترس، از یک طرف، و قدرت قاهر از طرف دیگر در امور شهر و کشور خود دخالت نمی کنم،رای نمی دهم، انتخاب نمی کنم و انتخاب نمی شوم، تجاوز را می بینم و دم نمی زنم، منی که باید بروم و در برابر میزی بنشینم...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1385 01:14
    اگر قراره فردا صبح بروید سر کار و ساعت یک و ربع بعد از نیمه شب هنوز نمی تونید بخوابید چی کار باید کرد. شاید باید شروع کرد به تایپ کردن فکرهایی که در سرت می پیچند! داشتم به شفافیت و شجاعت و رابطه آنها فکر می کردم. فکر کنم سال اول دبیرستان بود که در درس تعلیمات اجتماعی در مورد یک فیلسوف غربی خوندیم که فلسفه اش فلسفه لذت...
  • خوب که نمی‌دانی جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1385 13:02
    خوب که نمی دانی شکستن تا به حدی که نه بخواهی سکوت کنی اما دیگر کلمه ها چون ستاره های آسمان از تو دور و شبهای تاریک و خیرگی آسمان پر ستاره افسونگر زندگی گمشده ات شده اند خوب که نمی دانی بی تحملی روز را در انتظار مستی شب در آرزوی نرسیدن! و مرگ مرگی که نیاز به انتظار ندارد و عاشقانه تو را در آغوش می کشد تنها بخاطر تو خوب...
  • سکوت یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 20:02
    این هم از شعرهای گذشته است: سکوت اشک دریاست نامرئی دلهره مادریست چشم به راه فرزند مرگ یک حنجره است در فداکاری عشق سکوت قدی دارد بلندتر از آسمان آرزویی دارد تا خدا، انتظاری دارد تا مرگ سکوت شمعی است که برای زنده ماندن اشک نمی ریزد فریاد نمی زند حتی آهی نمی کشد سکوت صخره ای است از عشق نفس ماهی قرمز کوچکی است در تنگ آب...
  • Dead Poem’s Society شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 10:40
    دیشب فیلم Dead Poem’s Society رو در تلویزیون نشان داد. یادمه حدود 8 سال پیش یکی از دوستان دوره لیسانسم عاشق این فیلم بود. یادش بخیر زندگی خوابگاه دانشجویی در تهران با دوستانی که همه در یک سطح فکری بودند با شخصیتها و خصوصیات مختلف که هر کدوم یک دنیایی بود! ما خودمون هم یک Dead Poem’s Society بودیم! یادمه آن موقع که این...
  • عکس و خاطرات سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1385 22:39
    عکاسی کردن وقتی که به مسافرت می‌روی شاید یک کمی دردسر داشته باشد اما بعدها که عکسها رو نگاه می‌کنی و خاطراتت زنده می‌شوند دردسرها از یادت رفته‌اند. خیلی وقت بود که می‌خواستم در یک پست تو این وبلاگ عکس بگذارم تا یک کمی ظاهر وبلاگ شادتر و با روحیه‌تر بشود. امروز فرصت شد که چند تا از عکسهایی رو که خودم گرفتم انتخاب کنم....
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1385 22:08
    این شعر رو یک سال پیش نوشتم و امروز لابلای فایلهای کامپیوترم پیدا کردم. اشکهایت را بر من هدیه کن خستگی هایت را و قاصدک شادیت را در آسمانها رها نما چون سرو بر خاک تا خدا یک ستون خواهم ساخت کویر تنهاییت را پیش پای من بگذار و در این تاریکی شمع وجود مرا بسوزان و در سکوت شبهایت به نجوای من در قفس عشقت گوش بسپار و با زلالی...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 17:17
    این روزها احساس نوشتن ندارم، دیشب بعد از چندین هفته وقفه دوباره به سراغ کیبوردی که خریدم رفتم و چند ساعت تمرین کردم. امروز که با مادرم تلفنی صحبت می کردم از من پرسید ببینم تو همیشه می خندی یا فقط وقتی با ما حرف می زنی می خندی؟! راستش نمی دونستم چی باید بگویم. تابستان هم که ایران بودم برادرم می گفت عوض شدی؟! تودارتر...
  • I hope you dance شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 01:33
    امروز بالاخره مایک (صاحبخونم) بعد از دو هفته تعطیلات از Orlando برگشت و کلی از Disney World تعریف کرد. اینقدر گفت که فکر کنم اگه من خودم می رفتم نمی تونستم اینقدر بدونم! توی این دو هفته خونه واقعا ساکت بود چون پسر بزرگ مایک هم مثل من کم حرف می زنه! برعکس مایک! تو این پست تصمیم گرفتم لیریکس آهنگ I hope you dance رو...
  • شکر دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1385 22:46
    بعضی وقتها باید خدا رو شکر کرد هم به خاطر چیزهایی که می‌خواهیم و به ما می‌دهد هم به خاطر چیزهایی که می‌خواهیم و به ما نمی‌دهد.
  • سیزده بدر دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1385 22:44
    این روزها درگیر آخرین فصل نسبتا وقت گیر تزم هستم. بعضی روزها کل روز فقط با چهار خط تایپ پیش می رود مثل جمعه ای که گذشت و کل وقت من صرف پیدا کردن جزئیات مسئله ای در کتابها، جزوات خودم و کل اینترنت شد و در آخر هم به جایی نرسید! خوشبختانه امروز اون مسئله هم حل شد. دیروز بالاخره سیزده بدر هم رسید، ما که اینجا سبزه نداشتیم...
  • درخت چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1385 22:59
    ای رویاهای بهاری، مرا در مستی و غرور نوازش نسیم و هم آغوشی آفتاب رهایم نکنید تا فراموش نکنم درختانی را که در آنسوی آسمان در زمستانی غریب، لخت و شاخه شکسته، سکوت را تنها در اشکهای نامرئی خود به نجوا می نشینند. ای بادهای سرد، ای کابوسهای وحشت و سرما و درد، ای ابرهای سخت، ای شبهای بی ستاره، اگر برگهایم را به سرما...
  • عاشقانه پنج‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1385 01:40
    بعضی وقتها وقتی نوشته های عاشقانه وبلاگها رو می خونم، یک کمی خنده ام می گیره، خنده ام می گیره از وجود این همه عاشق، از این همه نوشته های قشنگ، این همه تنهایی، این همه احساس، از این همه آدمهایی که مثل امشب من، می خواهند با کسی حرف بزنند. یادته اون اوایل یکبار جملات انجیل رو در مورد عشق نوشتم: Love is patient, love is...
  • بهار یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1384 13:46
    دوباره بهار آمده و جوانه ها شجاعانه اندام خود را به رخ زمین و آفتاب می کشند. کهنه درختان خشکیده دوباره نفس می کشند جان می گیرند و شاخه افزایی می کنند. آسمان اشک شوق می ریزد، یخهای زمستان سرد قطره قطره رها می شوند، دست در دست هم می دهند، به راه می افتند به امید رسیدن به دریا. همه چیز بوی زندگی و دوستی می دهد حتی...
  • مناجات سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 22:58
    مناجات شاید تنها نگاهی باشد به آسمان در سکوتی دور، و به خاطر آوردن ناچیزی موجودی باشد که در گوشه قفسی بی دیوار، پیچیده در غرور، نگاه کردن به مورچه ای را که در تپه های آسفالت خیابان بالا و پایین می رود فراموش کرده و عجولانه آزادی طبیعت را لگدمال می کند. مناجات شاید تنها نگاه کردن باشد، گوش کردن، و شاید فکر کردن باشد در...
  • به این می‌گویند بچه درس‌خوان جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 22:02
    دیروز بعد از ظهر بحث نهایی نتیجه کار تحقیقاتی رو که کرده‌ام با سوپروایزرم انجام می‌دادم و بحث حسابی داغ و با شور بود. یکی از دوستانم که در اتاق بود بعدا برایم یک فایل ویدویی ایمیل کردن که با اینکه قبلا دیده بودم اما دوست دارم هر روز نگاهش کنم! یک نگاهی به این پروفسور بیاندازید.
  • 67
  • صفحه 1
  • 2
  • 3