بوف کور

دیروز نسخه ای از کتاب بوف کور صادق هدایت رو خوندم. با توجه به چیزهایی که از هدایت شنیده بودم و شنیده ایم یک طور تحریک آمیز بود که وقت بگذارم و این معروفترین اثر این نویسنده رو بخونم. وقتی خوندن کتاب تمام شد دلم یک فضایی داشت بین غم و ترس. خوشبختانه دیروز حالم خوب بود اما اگه کسی این کتاب رو در غمگین ترین و ناامیدترین لحظات زندگی بخونه فکر کنم فاتحه اش خونده است (شوخی کردم).

خیلی چیزها دارم در مورد کتاب بگویم اما برای دقیقتر قضاوت کردن و نظر دادن باید کتاب رو یک بار دیگه بخونم چون بار اول همیشه آدم بیشتر فکرش اینجاست که ببینه آخر داستان چی می شه. به هر حال یک قسمت هایی را از کتاب انتخاب کردم بگذارم تو بلاگ. بخونید اما جدی نگیرید!

 

... چون برای

من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که

فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی

باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد

و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم

را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای

اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی دیوار خمیده و

مثل این است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای

اوست که می خواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر

بشناسیم...

 

... می ترسیدم زنم از دستم

در برود . میخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربایی را از فاسقهای زنم یاد

بگیرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بریشم می خندیدند - اصلا

چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجاله ها را یاد بگیرم ؟ حالا میدانم آنها

را دوست داشت چون بی حیا ، احمق و متعفن بودند . عشق او اصلا با کثافت

و مرگ توام بود... مثل این بود که این لکاته از شکنجه من کیف و لذت میبرد ، مثل اینکه دردی که مرا

میخورد کافی نبود...

 

... چون بمن نیاموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم .

من نمی دانم د راین وقت آیا بازویم بفرمانم بود یا نه –گمان می کردم اگر دستم

را باختیار خودش می گذاشتم بوسیله تحریک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار

 می افتاد ،بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم .

اگر دایم همه تنم را مواظبت نمی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم ،

قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هیچ انتظارش را نداشتم .

این احساس از دیر زمانی در سن من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه می شد م.

 نه تنها جسمم ، بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند...

 

... ، بدون مقصود معینی از میان کوچه ها ،

بی تکلیف از میان رجاله هائی که همه آنها قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت

 می دویدند گذشتم من احتیاجی بدیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود .

 همه آنها یک ذهن بودند که یک مشت روده بدنبال آن آویخته و منتهی بآلت تناسبیشان می شد .

ناگهان حس کردم که چالاک تر و سبکتر شده ام ،...

 

... همه مردم چه صورت جدی

بخودشان گرفته بودند ! شاید یاد فلسفه مرگ و آن دنیا افتاده بودند... گاهی فکر می کردم آنچه را که می دیدم ،

کسانیکه دم مرگ هستند آنها هم می دیدند . اضطراب و هول وهراس

و میل زندگی درمن فروکش کرده بود از دور ریختن عقاید ی که به من تلقین شده

بود آرامش مخصوصی در خود حس می کردم - تنها چیزی که از

 من دلجوئی می کرد امید نیستی

پس از مرگ بود - فکر زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد

-من هنوز باین دنیائی که در آن زندگی می کردم ، انس نگرفته بودم

، دنیای دیگر بچه درد من میخورد ؟ حس می کردم که این دنیا برای من نبود ،

برای یکدسته آدمهای بی حیا ، پررو ، گدامنش ، معلومات فروش

چاروادار و چشم ودل گرسنه بود - برای کسانی که بفراخور دنیا آفریده

 شده بود ند واز زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که

برای یک تکه لثه دم می جنباندند گدائی می کردند و تملق می گفتمد -فکر

 زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد -نه ، من احتیاجی به

بدیدین این همه دنیاهای قی آور و این همه قیافه های نکبت بار نداشتم -

 مگر خدا آنقدر ندیده بدیده بود که دنیاهای خودش را بچشم ؟ - اما

 من تعریف دروغی

نمی توانم بکنم و در صورتی که دنیای جدیدی را باید طی کرد ،

 آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده می داشتم....

 

... . جلوی نور

پیه سوز مشتم را باز کردم دیدم چشم او میان دستم بود و تمام تنم غرق خون

 شده بود .رفتم جلوی آینه ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم -

دیدم شبیه نه اصلا پیرمرد خنزری شده بودم . موهای سر وریشم مثل موهای سر

و صورت کسی بود که زند ه از اطاقی بیرون

بیاید که یک مارناگ در آنجا بوده - همه سفید شد ه بود ، لبم مثل لب پیرمرد دریده بود ،

چشمهایم بدون مژه ، یکمشت موی سفید از سینه ام بیرون زده بود و روح تازه ای در

 تن من حلول کرده بود . اصلا طور دیگر فکر می کردم .همینطورکه دستم را

جلوی صورتم گرفته بودم بی اختیار زدم زیر خنده ،یک خند ه سخت تر از اول که

 وجود مرا بلرزه انداخت...

نظرات 1 + ارسال نظر
سمانه پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:43 ب.ظ http://www.blue-lover-yass.blogspot.com

سلام
من همه این پست و پست قبلی تونو خوندم.جالب بود. و فکر می کنم بوف کور رو تو لیست کتابهایی قرار بدم که تصمیم دارم بخونم.
به هر ترتیب باید از شما تشکر کنم به خاطر این ایجاد انگیزه
موفق باشید

ممنون سمانه جان.بوف کور آدمی رو نشون می‌ده که یا به معنویت و عشق اعتقادی نداره یا ازشون کاملا سر خورده شده. راستش این حقیقت تلخیه که خیلی وقتها واقعیت اینه که آدمهایی که معنویت و عشق براشون مهمتره (نسبت به خواسته‌های حیوانی آدمی مثل پول مقام شهوت ...) سر خورده می‌شوند اما این آدمها رو اتصالشون به همدیگه ایستاده نگه می‌داره و جلو می‌بره. اگه این آدمها تمام اتصالات عاطفی و معنویشون رو از دست بدهند به غمگین‌ترین و منزوی‌ترین نقطه زندگیشون می‌رسند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد