سنگ

 

در چشمان ابر گرفته این سرزمین

عقل به پشت بوته مستی رانده شده

و چهره مه گرفته‌ات در آسمان

محو می‌شود در خودخواهی سکوت

اگر تنها امشب بتوان مقاومت کرد

و با گریستن ابرها را زدود

و هر بار

اگر امشب

خاطره آسمان تکراریست

از غربت

از صدای متلاطم ضربان قلبت

از ابر

در برابر سوز سرد این سرزمین

باید سنگ شد

باید آزاد شد

و قدم برداشت

زمستان

 

صدای ممتد سوز

آسمان بی روح

درختان بی‌جان

و تا فرسنگها سکوت خودخواهی

 

در این رنج

شجاعت مرگ مرده است

زمستان بی‌پایان

و خواب سرما بی‌انتهاست

 

گاه فریادی سکوت را می‌درد

و مرگی جوانه‌ای می‌کارد

دقایقی بوی امید می‌پیچد

جوانه‌ها یک به یک از زیر برف سر می‌کشند

صدای تولد آزادی دشت را پر می‌کند

جوانه‌ها شاخ و برگ می‌گیرند

 

ناگاه کورانی دشت را در ‌می‌نوردد

و سپس کورانی دیگر

و هر بار جوانه‌ای بی‌تاب سرما می‌خشکد

و فانوس امید کم سو‌تر می‌گردد

 

دشت پر از سکوت سرد درد

پر از افسانه

زندگی سخت‌تر از مرگ

همه خواب همه مست