سکوت

 

این هم از شعرهای گذشته است:

سکوت اشک دریاست

نامرئی

دلهره مادریست

چشم به راه فرزند

مرگ یک حنجره است

در فداکاری عشق

سکوت قدی دارد بلندتر از آسمان

آرزویی دارد تا خدا، انتظاری دارد تا مرگ

سکوت شمعی است

که برای زنده ماندن اشک نمی ریزد

فریاد نمی زند

حتی آهی نمی کشد

سکوت صخره ای است از عشق

نفس ماهی قرمز کوچکی است در تنگ آب

سکوت نماز نمی خواند

به خاک هم نمی اندیشد

سکوت اتاق کوچکی است

پشت دیوار نوشتن

مابین زندگی و مرگ

پر از آزادی پر از عشق

سکوت قاصدکی است در شیشه

ایستادن است در زمان

سکوت یک هزار پاست

سرگردان و در راه مانده

امید آمدن فرشته ای است

پر از فریاد

این شعر رو یک سال پیش نوشتم و امروز لابلای فایلهای کامپیوترم پیدا کردم.

 

 

اشکهایت را بر من هدیه کن

خستگی هایت را

و قاصدک شادیت را

در آسمانها رها نما

چون سرو بر خاک

تا خدا یک ستون خواهم ساخت

کویر تنهاییت را

پیش پای من بگذار

و در این تاریکی

شمع وجود مرا بسوزان

و در سکوت شبهایت

به نجوای من در قفس عشقت گوش بسپار

و با زلالی امید در چشمانم

گل وجودت را سیراب کن

برخیز

و روی به خورشید

عطر شکوفایی را فریاد کن

و زندگی را معنا ببخش

آهنگ زندگی

 

در موج آهنگی که حرفها دارد

در فاصله نتها

در لحظات سکوت

در شوق ناگهانی نتی در آن سوی تاریکی

داستان هاست

پر از نگاه، پر از حرف

پر از خستگی پر از پایان

و شاید آغازی از ابتدای تهی

از جنس شوق

بر لبه گذرگاهی رو به یک دره

 

در سکوتی که شنیدن ممکن است

گوش کن به صدای نتهایی که با تو حرف می زنند

و به نفسهای رو به مرگی

که دیوانه وار در سازی می دمند

چقدر آسان است

دفن صدایی که نفس ندارد

نشنیدن آهی که موج صدایش

تا ابد زندگی خواهد کرد

 

آخرین نت زندگی هم

صدای نتی کوتاه و معصوم خواهد بود

در امتداد سکوتی پر از معنی

نتی تا بی انتهایی آرامش

چشمانت را از من مگیر

بگذار هنوز امیدوار باشم

که کسی در آسمان

مرا نگاه می کند

 

دستانم را رها مکن

شاید باور کنم

که زندگی واقعیت دارد

و مرگ پرده ای بیش نیست

 

صدایت را آشنا نگاه دار

تا کلبه فریبنده سکوت را

در بند زمانی که بی حرکت ایستاده

به اشک ننشینم

 

کنارم بمان

تا رها از این دیوارها

در عمق باز آسمان

بوی خدا را احساس کنم

باغچه خاطرات

 

لبه ای از پنجره باز است

کسی در سکوت در پشت پنجره ایستاده

و در باغچه خانه اش

در دوردست ها خیره مانده

هر از گاهی نسیمی می کشدش

در جاده زمان

هر از چندی گلی، شاخه بریده ای، برگهای خشکیده ای

می کشانندش به خودشان

پلکهایش یخ زده

قلبش گاهی تند گاهی آهسته می تپد

تبسمی می کند بر شیطنتهای کودکانه

به آرزوهای بزرگ

و دیوانگی های نوجوانی

حتی به اشکهای جوانی

با نسیمی دیگر

نگاهش عمیق تر می گردد

نگاهش در باغچه به بوته ای از حسرت افتاده

غمی دردناک سینه اش را می سوزاند

چشمانش خیس تر شده

و سکوت عمیق تر از همیشه به نظر می رسد

ناگاه با صدای باز شدن در خانه

خود را در کنار پنجره می بیند

لبه پنجره را می بندد

دیگر نسیمی احساس نمی شود

شاید امروز باید جوانه ای دیگر کاشت

اما نه از جنس حسرت