عمر خیام

A religious man said to a whore, “You are drunk, caught every minute in a snare”. She replied, “Oh Sheikh, I am what you say, Are you what you seem?” (Omar Khayyam(

 

یکی از کتابهایی که می خونم بعضی وقتها در مورد مطالب هر بخش یک جمله فلسفی داره و این مطلب بالا رو در یکی از سرفصلها دیدم. راستش اول چشمم به نویسنده مطلب نیافتاده بود و هنوز داشتم به معنیش فکر می کردم که متوجه "عمر خیام" شدم. راستش اگر چه می توانم حدس بزنم که اگر بروم و از نویسنده این کتاب بپرسم که خیام اهل کجاست؟ جواب می دهد که عرب است یا می گوید نمی دانم. با تمام اینها دیدن اسم او در یک کتاب پیشرفته علمی و در موضوعی کاملا متفاوت واقعا جالب بود.

 

چند ماه پیش یک خانمی یک پرزنتیشن ارائه می داد و او هم پایه تحقیقش را ربط داده به مولوی. بعد از پرزنتیشن رفتم و از او پرسیدم که آیا می داند که مولوی اهل کجاست؟ او گفت که فکر می کند عرب است! به هر حال من برایش توضیح دادم که مولوی اهل کجاست و کجا می زیسته.

 

در کل به غیر فروشگاههای مخصوص ایرانیها و خارجیها، در فروشگاههای عمومی حتی اگر چیزی ایرانی باشد معمولا مارک هندی یا ترکیه ای دارد. دانستن علت این موضوع خیلی هم مشکل نیست.

در کل خیلی ها ایران را که در نقطه ای بین ترکها، عربها، و هندیها، قرار گرفته یک کشور عربی می دانند. مثلا مایک صاحبخانه من، هنوز هم بعد از ماهها تعجب می کند که من به او گفتم که در ایران کلی کوه هست و هوای زمستان خیلی سرد چون همیشه فکر می کرد که کل ایران بیابان داغ است...

 

البته احتمالا باید خوشحال باشیم! که در چند ماه گذشته ایران در تیتر روزنامه ها و خبرهای جهان قرار دارد و خبرنگاران دنیا برای اولین بار شاید در تاریخ این کشور مقالات خیلی دقیقتری از شرایط  اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی موجود در ایران منتشر می کنند و در ظرف این چند ماه تمام احترام بین المللی که در دوران خاتمی با سختی و درایت به وجود آمده بود، دود شد! شاید هنوز نفهمیدیم که روابط بین المللی هم مثل روابط انسانها بر اساس احترام دو جانبه است، اگر احترام نکنیم احترام هم نمی بینیم، هنوز نفهمیدیم که حتی اگر اعتقادات و اصولمان با دیگران فرق می کند باید به اعتقادات دیگران در حد امکان احترام گذاشت و اختلاف ها رو هم با احترام بیان کرد. سالها منزوی بودن از دنیا و سالها منزوی بودن پیش رو تازه اگر درگیری نظامی پیش نیاید. باید فکر کرد و دید از منزوی بودن کشور چه کسانی سود می برند ...

بارانی از عشق

شاید یک درد مشترک...نه...بهتر بگم یک حس مشترک...یه حسی که فکر کنم همه وبلاگ نویسها رو وادار کرده که بنویسن. یه حسی که تو گلوهامون قلنبه شده...یه حسی که نمی گذاره آروم بنشینیم...یه حسی که جز با نوشتن هیچ راه دیگه ای برای ارضا شدنش نیست...

 

اینها رو سعید دراولین پستش در وبلاگ "بارانی از عشق" نوشته. اگر چه بلاگش خیلی وقته که آپدیت نشده اما لینکش رو گذاشتم شاید یک روزی دوست داشت وبلاگش رو آپدیت کنه مخصوصا حالا که کسی رو هم داره بهش کمک کنه! هر از چندی ایستادن، فکر کردن، به اطراف نگاه کردن، برای گلها شعر گفتن دلهامون رو لطیف نگه می داره. از صمیم قلب آرزو می کنم که چشمهاش و دلش همیشه بارانی بمونه از عشق و شادی.

North Wales

از چند هفته پیش که کارم رو عوض کردم، فعالیت بدنیم کم شده بود و کسل بودم. بالاخره دو هفته پیش موضوعی را که سه ساله تو ذهنم بود عملی کردم و عضو گروه کوهنوردی شهر شدم. به غیر از برنامه صخره نوردی داخل سالن هفتگی، بعضی وقتها برنامه‌های دو روزه یا حتی یکی دو هفته‌ای دارند که به جاهای مختلف می‌روند. دو روز آخر هفته‌ای که گذشت با چند نفر از این بچه‌ها رفتم شمال ولز و فکر می‌کنم بهترین آخر هفته‌ای بود که تا حالا داشتم.

عصر جمعه که بعد از پنج ساعت رانندگی رسیدیم به کلبه سنگی، تقریبا بقیه بچه‌ها هم اومده بودند تا گروه نه نفره کامل بشه. شب رو تو کیسه خواب گذروندیم و صبح هشت ساعت کوهنوردی و پیاده روی کردیم، طوری که آخرش همه واقعا خسته شده‌ بودند. به کلبه سنگی که رسیدیم همه یک دوش گرفتند و بعد شام رو رفتیم توی یکی از رستوران و پابهای محلی. بعد از یک روز پر از فعالیت واقعا غذا چسبید. من زودتر از بقیه برگشتم به کلبه و بعد از انداختن چند تا هیزم تو بخاری نشتم کنار آتش و شروع کردم به خواندن مطالبی که با خودم برده بودم. محیط کلبه، بخاری هیزمی و پیر مرد صاحب کلبه که بعضی اوقات می‌آمد و با سگش به ما سر می‌زند (و من رو یاد پدر بزرگم می‌انداخت) مثل این فیلمهایی بود که زمان داستانشون صد یا دویست سال پیش بود. روز دوم قرار بود که خیلی کوهنوردی طولانی نداشته باشیم  (چون عصر باید بعضیها رانندگی می‌کردند و فردا همه باید می‌رفتند سر کار) و ضمنا گروه هم آزادتر بود. یکی از پسرها و دوست دخترش رفتند صخره نوردی، یک زوج دیگه رفتند به یک قله دیگه، مریون (زن حدود چهل پنجاه ساله‌ای که با ما بود) رفت بیشتر برای پیاده روی، من، بن، کریس و کلر هم رفتیم به بلندترین قله‌ای که در انگلیس و ولز وجود داره و سه چهار ساعته به قله رسیدیم و برگشتیم.

اگر بخواهم این کوهها رو با کوههای تهران مقایسه کنم، باید به ایرانیها آفرین بگویم! قله بلندی که ما در روز دوم رفتیم ۱۰۶۸ متر ارتفاع داشت که از سطح دریا هم شروع می‌شد و ما این ارتفاع رو بالا رفتیم و در کل به نظرم حتی آسون‌تر بود از اینکه آدم تو تهران بخواهد از دربند به شیر‌پلا برود (که روزهای پنچشنبه و جمعه خیلی‌ها راحت این مقدار رو در تهران بالا می‌روند). در ایران قله توچال حدود ۳۹۰۰ متر ارتفاع داره که شروعش در دربند از ارتفاع حدود ۱۵۰۰ متری، حدود ۲۵۰۰ متر خالص کوهنوردیه که من در ایران در چهار ساعت به قله می‌رسیدم. اما به هر حال مثل ایران اینجا هم خیلی‌ها کوهنوردی رو دوست دارند و بهش عشق می‌ورزند. فکر کنم با هوای آلوده‌ای که تو تهران هست مردم حتی بیشتر می‌توانند قدر کوههای تهران را بدانند اینکه نزدیک شهر هستند، ضمنا کلی تنوع دارند چه از نظر نوع مسیر و چه از نظر بلندی.

چند تا عکس از این سفر دو روزه انتخاب کردم.

North Wales

North Wales

North Wales

نلسون

امروز صبح داشتم فکر می کردم در مورد اینکه آهنگ if heaven برای keith urban رو بگذارم رو بلاگ که یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت جسد نلسون رو امروز توی رودخانه شهر پیدا کردند. نلسون حدود بیست و چهار سالش و اهل کامرون بود. اگر چه با هم بیشتر از یکسال تو یک جا کار کردیم اما من نلسون رو از قبل از اومدنش به کار می شناختم. اولین جایی که با هم دوست شدیم سال اولی بود که ما در خوابگاه دانشگاه تو یک خانه بودیم با چند نفر دیگه از فرانسه آلمان و انگلیس. نلسون قبل از اومدن به اینجا یک سال در آلمان مانده بود و زبان آلمانی بلد بود. پسر خیلی شاد اجتماعی پرانرژی و پر استعداد در یاد گرفتن زبان. بعد از تمام شدن اون ترم ما از هم جدا شدیم اما بعضی وقتها تو یکی از اتاقهای کامپیوتر دانشگاه می دیدمش تا اینکه تصادفا تو یکجا پارت تایم کار کردیم و یکی از دوستان نزدیکم بود. تمام داستان اولین باری که دیدمش تا حالا تقریبا سه ساله و همین تابستان گذشته فارغ التحصیل شده بود و ما عکسهای جشن فارغ التحصیلیش رو دیدیم و قرار بود که برود یک دانشگاه دیگه برای فوق لیسانس.

 

حدود یک ماه پیش که شام کریسمس رو با بچه های سر کار با هم بودیم من رفتم نلسون رو از خانه اش سوار ماشین کردم تا با هم برویم به رستوران و تمام وقت هم در رستوران با هم نشسته بودیم. یادمه اونجا کلی سر به سر دخترها می گذاشت، شوخی می کرد و خلاصه به قول انگلیسها شده بود life of the party . بعد اون شام کریسمس همیشه به من می گفت که این عکسها و فیلمی که گرفتی رو کی می آری. یادمه روز آخر کارم که برای همه یک سی دی کپی کرده بودم نلسون رو ندیدم و هیچ کس هم از او خبری نداشت تا امروز... .

هنوز دقیقا نمی دونم چه اتفاقی افتاده اما فرقی هم نمی کنه.

 

یکی از عکسهای نلسون رو که از شام کریسمس گرفتم گذاشتم اینجا (سمت چپ).

 

Nelson in the left hand side

 

این هم آهنگ  if heaven.

شب سال نو

 

امروز آخرین روز کارم بود و از بچه ها خداحافظی کردم. خبر جدید اینه که دیگه لازم نیست برای کار جدید از این شهر بروم و به خاطر همین پیش مایک می مونم. این موضوع هم برای خودم بهتر بود (از خیلی بابتها) و هم مایک از موندنم خوشحال شد.

 

شب سال نو مایک یک برنامه اجرای دیسکو داشت تو کلوپ یکی از بیمارستانها. عصرش با اصرار به من گفت که با اینکه می دونم همیشه کلی بهانه داری (I know you’ve got bunch of excuses) اما امشب تو هم بیا و شب سال نو را تنها خونه نشین. بالاخره قبول کردم.

 

ساعت هشت تو کلوپ تازه مایک برنامه اش را شروع کرده بود که سو و سه تا دختر ده پانزده سالش اومدند. سو حدود چهل سالشه و شوهرش فوت کرده و با مایک یک حالت نامزدی دارند و احتمال زیادی داره که تا دو سه سال دیگه ازدواج کنند. به هر حال سو و دختراش و من دور دو تا میز گرد کوچولو نشستیم، اونهم درست کنار اسپیکرهای دیسکو مایک که گوش آدم را سوراخ می کرد! و جالبه تو این صدای وحشتناک من و سو کلی با هم حرف زدیم (بعد از تمام شدن برنامه من تازه متوجه شدم صدام گرفته شده اینقدر مجبور بودم با سو بلند حرف بزنم). این اولین بار بود که با سو از نزدیک آشنا می شدم و خیلی ازش خوشم اومد. در کل مایک و سو خیلی به هم می آیند. هر دو تاشون اهل جک و خنده اند، از سیگار متنفرند، مصرف مشروبات الکلشون شدیدا سوشاله (خیلی کم)، هر دو یک کم اضافه وزن دارند، هر دو شون مهربونند، ... .

 

 کارکنان بیمارستان که بیشترشون پرستار و دکتر بودند اکثرشون سن متوسطی داشتند (معمولا جوونها ترجیح می دهند بروند جاهای دیگه). یکی دو نفر خانوم با بچه های کوچولوشون می رقصیدند ولی اکثر مردم نشسته بودند و روی صندلی خودشون رو تکون می دادند! سو و بچه ها هم اگه آهنگ خاصی می رسید که رقصش رو بلد بودند می رفتند و چند دقیقه ای می رقصیدند. من هم بعضی وقتها می رفتم پیش مایک ببینم چطور دیسکو رو می چرخونه. حدود ساعت نه و نیم یکی دیگه از دوستهای مایک (سایمون) اومد و مستقیم رفت پیش مایک و تا آخر برنامه اونجا بود.

 

ساعت یازده و نیم دیگه نیم ساعت بیشتر تا سال تحویل نمونده بود و دیدم دیگه گوشهام سنگین شدند و بلند شدم چند دقیقه رفتم بیرون هم هوا بخورم و هم گوشهایم  نفسی بکشند. یادمه دفعه قبلی هم که اینطور دیسکویی بودم مراسم سال تحویل ایرانیها در لندن بود که با یکی از فامیلهام رفته بودم (که باز چون برگزار کننده هاش فامیل فامیلون بودند ما رو بردن نشوندند درست کنار اسپیکرها! یادمه بعد از اون برنامه دو روز سر من درد می کرد).

 

ساعت دوازده نیمه شب بود که مایک اعلام کرد که وارد سال 2006 شدیم و همه همدیگر رو بوسیدند و برای هم سال نو خوبی آرزو کردند [البته معمولا مردها همدیگر رو نمی بوسند]. جو پر احساسی بود و همه چشمهاشون یک کمی خیس شده بود (مخصوصا یکی از دخترهای سو). مایک آهنگ خاصی داشت درست برای زمان سال نو که اون رو پخش کرد. همه دستهاشون رو حلقه کرده بودند به هم و می رقصیدند. این اولین بار بود که سال نو میلادی رو تو یک جو کاملا انگلیسی گذروندم. خیلی خوبه که آدم با فرهنگ و شرایط زندگی مردم دیگه آشنا بشه.

 

سو و دخترها ساعت دوازده و نیم و من و مایک ساعت یک برگشتیم خونه. اگر چه خسته بودم اما خوشحال بودم که به این مراسم رفتم. فردای اون شب که از خواب بیدار شدم سرم درد نمی کرد و اوضاع خیلی بد نبود.