حال یا آینده

 

اول باید یک توضیح بدهم در مورد شعر پست قبل. وقتی آدم برمی گرده و به زندگیش نگاه می کنه معمولا چیزی عذاب آورتر از این نیست که حسرت چیزی رو بخوری که انجام ندادی و دیگه زمان جبرانش نیست. این حسرت می تونه درس نخوندن تو یک برهه زمانی (مثلا چند ماه قبل کنکور)، فرصتهای کاری یا دوستی، زمان و جوانی از دست رفته، سلامتی از دست رفته، ... باشه. خودم به شخصه معتقدم آدم زمانی با آرامش از این دنیا می ره که از زندگیش راضی باشه و حسرتی به دل نداشته باشه. مهم نیست که یکی دکتر بشه یکی مهندس یکی معلم .... مهم نیست که یکی زندگی خانوادگی موفقی داشته باشه و یکی متوسط، ... مهم نیست که حتما به نتیجه برسیم یا نه، مهم اینه که هر انسانی نسبت به موقعیتها و شرایطی که تو زندگیش پیش می آید یا می تونه تلاش کنه برای پیش آوردنشون ازعملکرد خودش راضی باشه.

 

به این موضوع که فکر می کردم یاد بحث چندین سال پیش با دوستانم افتادم، اینکه می خواهیم برای آینده زندگی کنیم یا حال؟ اشتباهی که خودم سالها تو زندگیم داشتم این بود که همیشه برای آینده زندگی کردم (البته شاید اگر این کار رو نمی کردم شرایطم الان بدتر بود) اما الان وقتی منطقی فکر می کنم می بینم انسان باید نسبت به شرایط هم برای حال زندگی کنه هم برای آینده. این مسئله مثل تجارت می مونه. اگه یک زمانی هست که مثلا سه چهار ماه فرصت برای کنکور داریم و می دونیم که حتی با یک سوال زندگی آدم می تونه تغییرات اساسی کنه و آینده کلی شرایطش فرق کنه بهتره که برای آینده زندگی کنیم اما مثلا بعد از ورود به دانشگاه حتما زمانهایی را داشته باشیم برای حال و لذت بردن از زندگی. شاید بهتر باشه مثل یک تاجربسنجیم کارهامون رو تا هم آینده رو از دست ندهیم هم حال رو.

باغچه خاطرات

 

لبه ای از پنجره باز است

کسی در سکوت در پشت پنجره ایستاده

و در باغچه خانه اش

در دوردست ها خیره مانده

هر از گاهی نسیمی می کشدش

در جاده زمان

هر از چندی گلی، شاخه بریده ای، برگهای خشکیده ای

می کشانندش به خودشان

پلکهایش یخ زده

قلبش گاهی تند گاهی آهسته می تپد

تبسمی می کند بر شیطنتهای کودکانه

به آرزوهای بزرگ

و دیوانگی های نوجوانی

حتی به اشکهای جوانی

با نسیمی دیگر

نگاهش عمیق تر می گردد

نگاهش در باغچه به بوته ای از حسرت افتاده

غمی دردناک سینه اش را می سوزاند

چشمانش خیس تر شده

و سکوت عمیق تر از همیشه به نظر می رسد

ناگاه با صدای باز شدن در خانه

خود را در کنار پنجره می بیند

لبه پنجره را می بندد

دیگر نسیمی احساس نمی شود

شاید امروز باید جوانه ای دیگر کاشت

اما نه از جنس حسرت

عشق و منطق

 

یادمه ده سال پیش معتقد بودم به یک اصطلاحی که خودم ساخته بودم؛ عشق منطقی. به نظرم عشق منطقی آمیزه ای از عشق بود و منطق و معتقد بودم که با داشتن هر دوی اینهاست که دو نفر در رابطه با هم یا در ازدواج احساس رضایت و خوشبختی می کنند. اما چند سالی هست که نه تنها اعتقاد ده سال پیش رو قبول ندارم بلکه به برعکسش معتقد شدم.

 

به نظرم عشق و منطق مثل دین و سیاست می مونند. وقتی جوان هستی به خاطر حس ایده‌الگری فکر می کنی که باید هر دوی اینها رو در کنار هم داشته باشی غافل از اینکه به دنبال هر دوی اینها رفتن و اینها رو در هم تاثیر دادن (شاید ناخودآگاه) هر دوی آنها رو از شکل درستشون خارج می کنه و در نهایت نه عشق می مونه و نه منطق.

 

بسته به خواست و شرایط هر انسانی فکر می کنم تنها یک عشق واقعی یا تنها یک منطق بی غرض می تونه کافی باشه برای اینکه دو نفر احساس خوشبختی کنند. نکته مهم اینه که با خودمون کنار بیاییم که می خواهیم عشق رو انتخاب کنیم یا منطق رو.

 

در کشورهای مدرن معمولا آدمها خیلی راحت با هم ارتباط بر قرار می کنند، ممکنه احساس کنند که از نظر منطقی با کسی تفاهم دارند یا ممکنه با یک نگاه عاشق کسی بشوند. بعد از برقراری ارتباط ممکنه به این نتیجه برسند که اشتباه کرده بودند و از هم جدا بشوند یا ممکنه بعد مدتی بینند که ارتباطشون هم منطقیه هم عاشقانه یا اینکه رابطه عاطفیشون یا تفاهم منطقیشون آنقدر به تنهایی قوی هست که با هم ازدواج کنند یا اینکه بدون ازدواج با هم زندگی کنند و بچه دار هم بشوند (در واقع ازدواج فقط جنبه رسمی قضیه است و در واقع این انسانها هستند که با هم باید احساس خوشبختی کنند).

 

در کشورهایی مثل ایران (که دین و سیاست معمولا دو چیز جدایی ناپذیرند!) و جوانها مدرنتر فکر می کنند و توقع بالایی دارند (در جوامع سنتی نه پسر و نه دختر حق انتخاب ندارند و تسلیم هستند) و از طرفی ابزارها و شرایط جامعه خیلی تفاوت اساسی از شرایط سنتی ندارند و همه محدودند، (محدودیت یعنی عدم شفافیت که منجر می شه به عدم شناخت کافی یا عدم تجربه کافی) باید پرسید که چطور دو نفر با اینهمه توقع می تونند هم عاشق واقعی باشند هم عاقل بی غرض!

 

شاید بشه از یک شکل دیگه هم به قضیه نگاه کرد. شاید بهتر باشه توقع مان رو در یک بعد نگه داریم. انتخاب کنیم که می خواهیم عاشق باشیم یا می خواهیم تفاهم منطقی داشته باشیم (بسته به خواست و درون خودتون). اگر عشق را قبول نداریم خیلی راحت تر و بی غرض تر می توانیم تنها به ابعاد منطقی قضیه توجه کنیم و از زندگی لذت ببریم. اگر برامون عشق مهمه تنها توقع یک عشق واقعی رو داشته باشیم و معنویت آن رو با منطق از بین نبریم.

 

نکته آخر اینکه همه آدمها معمولا می خواهند که تو زندگی آرامش داشته باشند و خوشبختی. ممکنه آدمی با یک خونه کوچیک خودش را خیلی پولدار بدونه و ممکنه آدمی با میلیاردها پول احساس فقر کنه. احساسی که ما از خوشبختی داریم هم همینطوره احساس ما نسبیه نسبت به توقعات ما. توقعات آدم هرگز تموم شدنی نیست (همانطور که هیچ محدودیتی برای پول دار بودن نیست) شاید بعضی وقتها لازمه توقعاتمان را کم کنیم تا هم خودمون راحت زندگی کنیم و هم با دیگران فداکارتر باشیم.

 

به قول حافظ:

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش

 

نظر یادتون نره!

شب سال نو

 

امروز آخرین روز کارم بود و از بچه ها خداحافظی کردم. خبر جدید اینه که دیگه لازم نیست برای کار جدید از این شهر بروم و به خاطر همین پیش مایک می مونم. این موضوع هم برای خودم بهتر بود (از خیلی بابتها) و هم مایک از موندنم خوشحال شد.

 

شب سال نو مایک یک برنامه اجرای دیسکو داشت تو کلوپ یکی از بیمارستانها. عصرش با اصرار به من گفت که با اینکه می دونم همیشه کلی بهانه داری (I know you’ve got bunch of excuses) اما امشب تو هم بیا و شب سال نو را تنها خونه نشین. بالاخره قبول کردم.

 

ساعت هشت تو کلوپ تازه مایک برنامه اش را شروع کرده بود که سو و سه تا دختر ده پانزده سالش اومدند. سو حدود چهل سالشه و شوهرش فوت کرده و با مایک یک حالت نامزدی دارند و احتمال زیادی داره که تا دو سه سال دیگه ازدواج کنند. به هر حال سو و دختراش و من دور دو تا میز گرد کوچولو نشستیم، اونهم درست کنار اسپیکرهای دیسکو مایک که گوش آدم را سوراخ می کرد! و جالبه تو این صدای وحشتناک من و سو کلی با هم حرف زدیم (بعد از تمام شدن برنامه من تازه متوجه شدم صدام گرفته شده اینقدر مجبور بودم با سو بلند حرف بزنم). این اولین بار بود که با سو از نزدیک آشنا می شدم و خیلی ازش خوشم اومد. در کل مایک و سو خیلی به هم می آیند. هر دو تاشون اهل جک و خنده اند، از سیگار متنفرند، مصرف مشروبات الکلشون شدیدا سوشاله (خیلی کم)، هر دو یک کم اضافه وزن دارند، هر دو شون مهربونند، ... .

 

 کارکنان بیمارستان که بیشترشون پرستار و دکتر بودند اکثرشون سن متوسطی داشتند (معمولا جوونها ترجیح می دهند بروند جاهای دیگه). یکی دو نفر خانوم با بچه های کوچولوشون می رقصیدند ولی اکثر مردم نشسته بودند و روی صندلی خودشون رو تکون می دادند! سو و بچه ها هم اگه آهنگ خاصی می رسید که رقصش رو بلد بودند می رفتند و چند دقیقه ای می رقصیدند. من هم بعضی وقتها می رفتم پیش مایک ببینم چطور دیسکو رو می چرخونه. حدود ساعت نه و نیم یکی دیگه از دوستهای مایک (سایمون) اومد و مستقیم رفت پیش مایک و تا آخر برنامه اونجا بود.

 

ساعت یازده و نیم دیگه نیم ساعت بیشتر تا سال تحویل نمونده بود و دیدم دیگه گوشهام سنگین شدند و بلند شدم چند دقیقه رفتم بیرون هم هوا بخورم و هم گوشهایم  نفسی بکشند. یادمه دفعه قبلی هم که اینطور دیسکویی بودم مراسم سال تحویل ایرانیها در لندن بود که با یکی از فامیلهام رفته بودم (که باز چون برگزار کننده هاش فامیل فامیلون بودند ما رو بردن نشوندند درست کنار اسپیکرها! یادمه بعد از اون برنامه دو روز سر من درد می کرد).

 

ساعت دوازده نیمه شب بود که مایک اعلام کرد که وارد سال 2006 شدیم و همه همدیگر رو بوسیدند و برای هم سال نو خوبی آرزو کردند [البته معمولا مردها همدیگر رو نمی بوسند]. جو پر احساسی بود و همه چشمهاشون یک کمی خیس شده بود (مخصوصا یکی از دخترهای سو). مایک آهنگ خاصی داشت درست برای زمان سال نو که اون رو پخش کرد. همه دستهاشون رو حلقه کرده بودند به هم و می رقصیدند. این اولین بار بود که سال نو میلادی رو تو یک جو کاملا انگلیسی گذروندم. خیلی خوبه که آدم با فرهنگ و شرایط زندگی مردم دیگه آشنا بشه.

 

سو و دخترها ساعت دوازده و نیم و من و مایک ساعت یک برگشتیم خونه. اگر چه خسته بودم اما خوشحال بودم که به این مراسم رفتم. فردای اون شب که از خواب بیدار شدم سرم درد نمی کرد و اوضاع خیلی بد نبود.

مرگ

 

برای اولین باره که تو ایام کریسمس برف اومده و چند روز هم نشسته. معمولا برف وقتی می‌آید که دیگه از دست پاییز و بارون کاری بر نیامده باشه. زمستان و برف همیشه من رو یاد مرگ می‌اندازه مرگی که بالاخره می‌رسه، دیر یا زود. مرگی که لذت بخش‌ترین چیزه اگر بعد از بارون بیاد. مرگی که لذت‌بخش ترین چیزه اگر تمام تلاشت را کرده باشی برای رسیدن اما نرسی. مرگی که ممکنه رهاشدن ازش یک زمستون طول بکشه اما با وجودش تولد به وجود می‌آید و همه چیز نو میشه. زندگی بدون مرگ مرده‌ است.