درخت

 

ای رویاهای بهاری، مرا در مستی و غرور نوازش نسیم و هم آغوشی آفتاب رهایم نکنید تا فراموش نکنم درختانی را که در آنسوی آسمان در زمستانی غریب، لخت و شاخه شکسته، سکوت را تنها در اشکهای نامرئی خود به نجوا می نشینند.

 

ای بادهای سرد، ای کابوسهای وحشت و سرما و درد، ای ابرهای سخت، ای شبهای بی ستاره، اگر برگهایم را به سرما بسوزانید و شاخه هایم را سنگ کنید، اگر حتی تا لبه ناامیدی و مرگ با سنگ سرد شب شکنجه ام دهید حتی تنم را بشکنید، من باز در خاک ایستاده ام بر ریشه ای که سالهاست از گرمای هم آغوشی عشق این خاک به بلوغ رسیده و می دانم ستاره های امید حتی در سیاهی شبی طوفانی زنده اند، و روزی که بهار بیاید دوباره جوانه خواهم زد، شاخه خواهم ساخت، و برگهایم را در نوازش نسیم به رقص در خواهم آورد.

عاشقانه

 

بعضی وقتها وقتی نوشته های عاشقانه وبلاگها رو می خونم، یک کمی خنده ام می گیره، خنده ام می گیره از وجود این همه عاشق، از این همه نوشته های قشنگ، این همه تنهایی، این همه احساس، از این همه آدمهایی که مثل امشب من، می خواهند با کسی حرف بزنند.

 

یادته اون اوایل یکبار جملات انجیل رو در مورد عشق نوشتم:

 

Love is patient, love is kind.
It does not envy, it does not boast, it is not proud.
It is not rude, it is not self-seeking.
It is not easily angered, it keeps no record of wrongs.
Love does not delight in evil, but rejoices with the truth.
It always protects, always trusts, always hopes, always perseveres.
Love never fails.

 

بعضی وقتها فکر می کنم، عشق نباید مثل پریدن توی دریایی باشه که کنترلی در رسیدن به ساحل نیست، ممکنه اونقدر شنا کنی که خستگی لذت شنا کردن رو هم ازت بگیره، یا شاید حتی به جایی برسی که ببری.

 

شاید هیچ وقت نشه عشق رو تعریف کرد اما میشه در موردش گفت: عشق کوچک نیست به اندازه حسادت، کینه، تعصب، خشم، شهوت، خودخواهی، خامی، و غرور، عشق بزرگه به اندازه خدا، به اندازه حقیقت، به اندازه روز و شب، به اندازه آزادی و اعتماد، و به اندازه ابدیت.

 

می دونی خیلی فاصله هست بین ندانستن و دانستن، و بیشتر از اون بین دانستن و عمل کردن. بعضی وقتها دوست داشتم جملات انجیل رو بنویسم روی یک کاغذی بگذارم توی جیب پیراهنم، نزدیک قلبم، تا شاید همیشه تو یادم باشه. بعضی وقتها به جای حفظ کردن، شروع کردم به فکر کردن، مثل مسائل ریاضی، تا بفهمم و درک کنم. بعضی وقتها زمان رو تو زندگیم آروم می کنم تا بهم بیشتر فرصت فکر کردن و به خاطر آوردن بده. می دونی شاید دلیل شروع کردن این وبلاگ هم این بود که هر از چند وقتی به خودم یادآوری کنم.

 

راستی چقدر خوب بود اگه همه آدمها عاشق بودند.

بهار

 

دوباره بهار آمده و جوانه ها شجاعانه اندام خود را به رخ زمین و آفتاب می کشند. کهنه درختان خشکیده دوباره نفس می کشند جان می گیرند و شاخه افزایی می کنند. آسمان اشک شوق می ریزد، یخهای زمستان سرد قطره قطره رها می شوند، دست در دست هم می دهند، به راه می افتند به امید رسیدن به  دریا.

همه چیز بوی زندگی و دوستی می دهد حتی ماهیهای کوچولوی تنگ سفره هفت سین، هفت سین های امید و اتصال، اتصال سرکه و سمنو، سماق، سبزه، سکه، سیر، و سنجد همچون دندانه های سین.

بهار دوباره آمده، بهاری که رسم دید و بازدید اقوام و دوستان را با آمدنش سالهاست به ما آموخته، بهاری که جسارت رهایی از مرگ و کینه زمستان را هر ساله به ما نشان داده، بهاری که طریق زنده بودن را درس داده، دوباره آمده.

بهار دوباره آمده، اما بهار ما زمانی خواهد رسید که بایستیم همچون یک جوانه، یک درخت، و تنها بر زمین تکیه کنیم، بهار را به تماشا ننشینیم خود نمود بهار باشیم، رهایی را تجربه کنیم، و جسارت آغاز را. خراشهای خاک را به جان بخریم تا آزادی را تنفس کنیم.

بهار ما زمانی خواهد رسید که باور کنیم به خود همچون دانه به زمین، باور کنیم به پاکی صداقت همچون دانه به آب، باور کنیم به امید همچون جوانه به نور.

مناجات

 

مناجات شاید تنها نگاهی باشد به آسمان در سکوتی دور، و به خاطر آوردن ناچیزی موجودی باشد که در گوشه قفسی بی دیوار، پیچیده در غرور، نگاه کردن به مورچه ای  را که در تپه های آسفالت خیابان بالا و پایین می رود فراموش کرده و عجولانه آزادی طبیعت را لگدمال می کند.

مناجات شاید تنها نگاه کردن باشد، گوش کردن، و شاید فکر کردن باشد در سکوت. مناجات شاید فیلمی باشد درسینما، یا یک نقاشی باشد بر روی دیوار یا یک عکس، یا شاید گوش کردن باشد به یک نوع موسیقی، یا خواندن شعری که با خواندش خودت را فراموش می کنی. مناجات گفتن نیست، حس کردن است حتی اگر پرستیدن یک بت باشد. مناجات نه خواستن برای خود بلکه خودکشی است، رهایی از خود است، لحظه ای ایستادن است و سکوت کردن، ایثار خنده است و همدردی اشک، لحظات زندگی مادری است در فکر فرزند. مناجات نفرین کردن و تقلید کردن کودکانه نیست بلکه تسلیم و درک عاشقانه است. مناجات شاید رهایی از یکنواختی و بند زندگیست.

The Myth of Sisyphus

 

این روزها کلی کار رو سرم ریخته. دیروز بالاخره یک فصل دیگه از پایان‌نامه‌ام رو به استاد راهنمام تحویل دادم، تا یک هفته دیگه باید یک مقاله یک جایی بفرستم و ضمنا در مورد یک طرح فکر کنم ... همیشه حالم خیلی بهتره وقتی کارم زیاده! با تمام این فشارها هم تصمیم گرفتم با دوستانم این آخر هفته بروم کوه! این روزها فرصت نکردم زیاد وبلاگ رو آپدیت کنم اما چند تا جمله همینطوری بعضی وقتها به ذهنم می‌رسید. دوست دارم بنویسم بدون هیچ توضیحی.

باید یاد بگیریم که بعضی وقتها به موسیقی راک غربی هم گوش کنیم.

آیا رسیدن به بهار بدون گذشتن از زمستان ممکن است؟

همیشه تو زندگیم جسمم چندین راه رو با هم پیش برده تا اگر یکی هم به بن بست رسید دیگر راهها رو از دست نداده باشه، اما روحم ایستاده بر روی یک انتخاب و بن بست‌ها رو هم با ایستادن باز کرده.

وقتی پرواز می‌کنی نزدیک زمین پرواز کن تا بدون اینکه پایین رو نگاه کنی راهتو پیدا کنی، یا آنقدر بالا پرواز کن تا جایی را که می‌خواهی بروی از همان ابتدا بشه دید، اگر هیچ کدوم نشد همراه شو با یک دسته پرنده.

وقتی زندگی لالایی اش رو تو گوش ما می خونه می شه راحت گرفت و خوابید و یا اینکه مقاومت کرد.

چرا وقتی باد می وزه آدم ناخودآگاه محکم تر می ایسته.

بعضی وقتها یاد کشاورزی می افتم که براش آسونتره تو شب باغش رو آبیاری کنه تا روز، ضمنا خورشیدی هم نیست که آب رو به زمین نرسیده بخار کنه.

در آخر این هم یک انیمیشن از وبلاگ دوستم: