وقتی پرواز می‌کنی پایین رو نگاه نکن چون نگاه کردن به پایین همان و افتادن همان.

کوه

 

داشتم به کوه فکر می کردم و به اینکه آیا کوه هم می تونه تنها باشه. تعجب کردم چون تا حالا فکر نکرده بودم به اینکه حتی کوهها هم معمولا کنار هم و رشته ای هستند بعد فکر کردم به چیزهای دیگه مثل گلها و درختان، یا حیوانها و مشخصا نتیجه این بود که معمولا همه چیزها از یک نوع در کنار هم زندگی می کنند.

برگشتم به کوه! چون کوه برام مفهوم زیباتری داره. همیشه هر وقت که یک کوه تنها ببینم تو یک فضای باز (یا یک تک درخت روی یک تپه مثل کارتونهای دوران کودکی) نمی دونم دلم براش بسوزه یا اینکه تحسینش کنم. دلم براش بسوزه از این بابت که مجبوره تنها خراشهای باد بر روی سینه اش رو تحمل کنه، هر بار که هوا برفی می شه و همه جا یخ می زنه تنها صدای تکه تکه شدن تنش رو بشنوه، و تنها به پوسیدن وجودش در بارون و طوفان عادت کنه، و طراوتش رو همراه با چشمه هایی که مثل اشک از چشمهایش همیشه سرازیرند به دریا بریزه. تحسین کنم به خاطراینکه در یک فضای باز از آن بالا بدون اینکه کسی جلوی دیدش رو بگیره می تونه دنیا رو شفافتر و بی غرض تر ببینه مثل خدا، به خاطر اینکه باید خیلی شجاع باشه که تنها و بدون کمک دیگران زندگی کنه و مقاومت، به خاطر اینکه باید طراوت و جوانیش رو سرازیر کنه به دشتی که تنها می تونه چشم به اون داشته باشه، و به خاطر اینکه می پوسه و خاک میشه و پیر.

flexibility

 

یک از پسر عموهایم در تبریز که از صمیم قلب دوستش دارم هر از چندی این وبلاگ را می خواند، هر بار که با هم صحبت می کنیم گلایه می کند که چرا کم می نویسی؟! نوشتن این وبلاگ به غیر از اینکه یک نوع ثبت قسمت هایی از خاطرات، احساسات و افکار من است، به شراکت گذاشتن آنهاست با دوستان و آشنایانم و در عین حال کمک می کند تا در عین نوشتن آنها به بعضی مسائل دوباره فکر کنم.

 

چند سال پیش همین پسر عمویم موضوعی را گفت که برایم جالب بود و من بعدها بیشتر به این موضوع فکر کردم، اینکه انعطاف پذیری انسان یکی از مهمترین خصوصیاتی است که به انسان کمک می کند که به زندگی در هر شرایطی ادامه دهد. حتی در مکانیزم بدن انسان انعطاف پذیری نقش مهمی دارد مثلا واکسن یک بیماری یعنی ویروس ضعیف شده آن و با ترزیق واکسن بدن به شرایط قویتر آن بیماری آماده می شود. وقتی برای اولین بار رانندگی می کنید ممکن است احساس کنید که کنترل فرمان، دنده، گاز، ترمز و کلاچ همه با هم چقدر سخت است اما وقتی یاد گرفتید با گذشت زمان قسمت کنترل مغز شما کاملا خودش را منطبق می کند و شما بدون نیاز به فکر کردن رانندگی می کنید و حتی ممکن است کنترل را به auto-pilot واگذار کنید. در مقابل اتفاقاتی هم که در زندگی انسان پیش می آید همین انعطاف پذیری است که با گذشت زمان، به انسان زندگی در شرایط جدید را امکان پذیر می سازد حال این اتفاقات ممکن است مرگ یک فرد نزدیک به آدم باشد، یا یک جدایی، یا مثلا قبول نشدن در کنکور!

 

چند وقت پیش خبری می خواندم در مورد زندگینامه بنیانگذار انتشارات امیرکبیر، آدمی که از کارگری کردن ساده کارش را شروع کرده بود و به قول خودش خشم و غم ناشی از سختیها، تبدیل به فشاری شدند در درونش برای مقاومتر شدن و با اراده تر پیش رفتن. وقتی این خبر را می خواندم مقاومتر شدن به خاطر سختیها برایم تعجبی نداشت چون خودم تا حدی تجربه کرده ام اما کلمه خشم برایم تازگی داشت. معمولا آدمها اگر خشمگین بشوند عصبانی می شوند و داد و فریاد می زنند! در مقابل بعضی ها ممکنه به جای ریختن خشم به بیرون، این خشم رو فشاری کنند برای تقویت اراده اشان.

 

شنیده ام که اگر هر روز مدتی دستتان را روی یک شمعی نگه دارید و هر روز یک مقدار دستتان را نزدیکتر کنید بعد از مدتی دستتان به آتش آنقدر مقاوم می شود که کاری که می کنید به نظر دیگران غیر قابل انجام می نماید. هر انسانی هم در زندگی همینطور است در مقابل سختیها.

والنتاین

 

امروز یک ایمیلی از یکی از دوستانم گرفتم از این ایمیلهای گروهی که معترض بود که چرا به جای روز مهرگان که پیشینه اش در فرهنگ باستانی خودمان است، والنتاین در ایران هم مهمتر شده است. من نمی خواهم در این مورد چیزی بنویسم اما دوست دارم یک کم در مورد عشق بنویسم.

 

خیلی از دوستانم رو می شناسم که به عشق اعتقادی ندارند. بعضی ها ممکنه معتقد باشند که عشق صورت معنویتری است برای شهوت! بعضی ها ممکنه فکر کنند که عشق زاییده تخیلات ماست. بعضی ها ممکنه فکر کنند عشق زاییده تنهاییهای ماست یا وسیله ای است که نیاز ما به یک اتصال رو بر آورده می کند و خلا درون ما رو پر می کند. چند ماه پیش خبری در مورد یک تحقیق در ایتالیا خواندم. نتیجه تحقیق این بود که عشق نتیجه ترشح هورمونی است در بدن انسان که از شروع عشق تا دو یا سه سال مقدار این هورمون دوباره به مقدار نرمال آن در بدن انسان بر می گردد. مثل تله ای که در مکانیزم وجودی انسان گذاشته شده برای تولید مثل!

 

بعضی ها هم بحث می کنند که عشق واقعی عشق به خداست و جالب اینجاست که خیلی هایی که اینطور ادعاهایی می کنند شناخت واقعی از خدا ندارند و همه چیز زاییده تخیلات آنهاست. یک مطلبی در یکی از وبلاگها خواندم که برایم خیلی جدید و جالب آمد، اینکه کسی که عاشق است حتی عاشق یک انسان نتیجه اش این است که تمام جاذبه های دنیوی و خودخواهی هایش را رها کرده و به یک جا اتصال داده و رسیدن به عشق خدا و معنویت برایش خیلی آسانتر است چون تنها باید محل اتصال را تغییر دهد.

 

یک آهنگ نسبتا قدیمی و معروف انگلیسی هست که مفهومش اینه: اگر عاشق شدی رهایش کن! اگر عشقت واقعی باشد تقدیر تو را به معشوقت خواهد رساند. من تقریبا با این شعر موافقم چون دوست ندارم بروید و تمام حروف اسم و تاریخ تولد طرف را هزاران بار در تجسمتان ترکیب کنید و بعد ببینید که طرف حتی زحمت نمی دهد روز تولد شما را در خاطر داشته باشد یا روزها و شب ها فکر کنید برای بهترین هدیه والنتاین و درست در زمانی که بهترین کارت دنیا را در کامپیوتر خود درست کردید طرف به شما بگوید که اصلا به شما فکر نمی کند! در کل معتقدم عشق حتی اگر وجود نداشته باشد و زاییده تخیل باشد خوب است چون حداقل انسان را معنوی تر نگاه می دارد اما مهم این است که آنقدر عاشق باشید که وقتی بارش را روی دوشتان می گذارید بتوانید مثل همیشه مصمم در زندگی قدم بردارید.

خلاقیت

 

خلاقیت مهمترین صفتیه که انسان بیشتر از دیگر موجوداتی که روی زمین هستند داره و باعث تسلط انسان به این کره و دست انداختنی هم به فضا شده، چه اگر انسان موجودی بود غیر خلاق شاید هنوز در غارها و روی درختها زندگی می کرد.

 

همیشه با شنیدن کلمه خلاقیت، یاد فلسفه شک دکارت می افتم. بر عکس خیلی ها که ایمان رو تبلغ می کنند من شاید مجبور باشم اینجا شک رو تبلیغ کنم. ایمان به چیزی یعنی اعتقاد داشتن و راضی شدن به آن همانطوری که هست و برعکس شک یعنی ایجاد فضایی برای فکر کردن و خلاقیت. این جملات شاید ساده باشند اما علت عقب ماندگی بسیاری از کشورها از جمله ایران بوده چه از نظر فلسفی چه از نظر اجتماعی و چه از نظر علمی.

 

من شرایطی پیش نیامده که کتاب قبض و بسط دکتر سروش رو بخوانم و چیزی هم در موردش نشنیدم و مطالبی هم که می نویسم ممکنه ربطی به آن کتاب نداشته باشند. بسط با شک شروع می شه و یعنی در رو به روی ایده ها و اطلاعات و حتی تخیلات باز کردن و شکل صحیحش با آزادی و بی طرفی توام هست. در مقابل قبض یعنی طبقه بندی کردن، نظم دادن و مستند کردن. شاید بشه گفت بسط یعنی یک پله بالا رفتن و قبض یعنی پای دیگر رو هم روی آن پله گذاشتن. به این ترتیب سیکلی به وجود می آید که با تکرارش می شه از پله های رشد بالا رفت.

یاد کتاب شیمی سال چهارم دبیرستان (فکر کنم چهارم باشه) افتادم چهار مرحله تحقیق: (جمع آوری داده، طبقه بندی، ایجاد فرضیه، آزمایش).

 

معمولا کودکی آزادترین نقطه یک زندگیه اما با رشد ما سیل اطلاعات و الگوهای کلیشه ای از اطراف و از درسهای مدرسه و دانشگاه به درون ما ریخته می شه و ما رو شکل می ده. شکل گرفتن یعنی پایان خلاقیت! کسی می تونه خلاق بمونه که تحصیل خلاقانه داشته و تسلیم کلیشه ها (چه در کتابها چه در زندگی) نشده، احتمالا کسی مثل ادیسون که کودن ترین فرد در مدرسه در نظر دیگران بود و یا اینشتاین که فرد خیلی خاصی در تحصیلاتش نبود. کسی می تونه خلاق بمونه که اعتماد به نفس بالایی داشته باشه چه ایستادن در مقابل کلیشه های زندگی روزمره بدون اعتماد به نفس امکان پذیر نیست. کسی می تونه خلاق بمونه که هرگز به شرایط و حتی یافته های خودش راضی نشه چون رضایت یعنی تسلیم. کسی می‌تونه خلاق باشه که پشتکار داشته باشه لجباز باشه و بایسته چون با ایستادگیه که می‌شه تنبلی معمول ناخودآگاه رو به زانو در آورد و به کار انداخت. در نهایت شاید کسی که ترجیح می ده جزیی از یک رود باشه تا یک مرداب، رودی که مسیر خودش رو با تاریخ و محدوده زمان پیدا می کنه.

 

شاید خلاقیت مخصوصا در کودکی و جوانی یعنی یک طوری تنهایی، غیر اجتماعی بودن (به معنای کلیشه ای) و به انگلیسی (disorder) باشه اما در میانسالی می تونه یک کمی تعدیل شه چه به خاطر تاثیر شرایط و چه به خاطر اینکه ممکنه کسی به یکسری کلیشه های معمول برسه با معیارهای خودش. اما یک چیزی مسلمه کلیشه ای زندگی کردن و ساکن بودن خیلی آسون تر هست از اینکه بخواهی همراه با رودی بشوی که هر لحظه به سنگهای بین راه برخورد می کنه.

 

ناخودآگاه ما همیشه فعاله و با خودآگاه ما عمل و عکس العمل داره. درسته ما در لحظه به حافظه رم  دسترسی داریم و سیستم عاملی هم که ازش استفاده می کنیم برنامه ای که دستور begin آن با تولد ما نوشته می شه و بعد از آن بر اساس تجربه و محیط در طول زندگی کامل می شه و حتی تغییر می کنه اما دسترسی به حافظه هارد، و سی پی یو، و حتی نوشتن نرم افزار برای این سیستم عامل هنریه که می شه آن را کنترل کرد. شاید این کنترل خودش هم بتونه با سیکلی از فشار و تنش (مثل brainstorming) یا استراحت (relaxation) باشه.

(نوشتن یک برنامه office و همینطور سی دی رایتر یادتون نره!)

 

به قول آلبرت اینشتاین:

 

 The intuitive mind is a sacred gift and the rational mind is a faithful servant. We have created a society that honors the servant and has forgotten the gift.