حال یا آینده

 

اول باید یک توضیح بدهم در مورد شعر پست قبل. وقتی آدم برمی گرده و به زندگیش نگاه می کنه معمولا چیزی عذاب آورتر از این نیست که حسرت چیزی رو بخوری که انجام ندادی و دیگه زمان جبرانش نیست. این حسرت می تونه درس نخوندن تو یک برهه زمانی (مثلا چند ماه قبل کنکور)، فرصتهای کاری یا دوستی، زمان و جوانی از دست رفته، سلامتی از دست رفته، ... باشه. خودم به شخصه معتقدم آدم زمانی با آرامش از این دنیا می ره که از زندگیش راضی باشه و حسرتی به دل نداشته باشه. مهم نیست که یکی دکتر بشه یکی مهندس یکی معلم .... مهم نیست که یکی زندگی خانوادگی موفقی داشته باشه و یکی متوسط، ... مهم نیست که حتما به نتیجه برسیم یا نه، مهم اینه که هر انسانی نسبت به موقعیتها و شرایطی که تو زندگیش پیش می آید یا می تونه تلاش کنه برای پیش آوردنشون ازعملکرد خودش راضی باشه.

 

به این موضوع که فکر می کردم یاد بحث چندین سال پیش با دوستانم افتادم، اینکه می خواهیم برای آینده زندگی کنیم یا حال؟ اشتباهی که خودم سالها تو زندگیم داشتم این بود که همیشه برای آینده زندگی کردم (البته شاید اگر این کار رو نمی کردم شرایطم الان بدتر بود) اما الان وقتی منطقی فکر می کنم می بینم انسان باید نسبت به شرایط هم برای حال زندگی کنه هم برای آینده. این مسئله مثل تجارت می مونه. اگه یک زمانی هست که مثلا سه چهار ماه فرصت برای کنکور داریم و می دونیم که حتی با یک سوال زندگی آدم می تونه تغییرات اساسی کنه و آینده کلی شرایطش فرق کنه بهتره که برای آینده زندگی کنیم اما مثلا بعد از ورود به دانشگاه حتما زمانهایی را داشته باشیم برای حال و لذت بردن از زندگی. شاید بهتر باشه مثل یک تاجربسنجیم کارهامون رو تا هم آینده رو از دست ندهیم هم حال رو.

عشق و منطق

 

یادمه ده سال پیش معتقد بودم به یک اصطلاحی که خودم ساخته بودم؛ عشق منطقی. به نظرم عشق منطقی آمیزه ای از عشق بود و منطق و معتقد بودم که با داشتن هر دوی اینهاست که دو نفر در رابطه با هم یا در ازدواج احساس رضایت و خوشبختی می کنند. اما چند سالی هست که نه تنها اعتقاد ده سال پیش رو قبول ندارم بلکه به برعکسش معتقد شدم.

 

به نظرم عشق و منطق مثل دین و سیاست می مونند. وقتی جوان هستی به خاطر حس ایده‌الگری فکر می کنی که باید هر دوی اینها رو در کنار هم داشته باشی غافل از اینکه به دنبال هر دوی اینها رفتن و اینها رو در هم تاثیر دادن (شاید ناخودآگاه) هر دوی آنها رو از شکل درستشون خارج می کنه و در نهایت نه عشق می مونه و نه منطق.

 

بسته به خواست و شرایط هر انسانی فکر می کنم تنها یک عشق واقعی یا تنها یک منطق بی غرض می تونه کافی باشه برای اینکه دو نفر احساس خوشبختی کنند. نکته مهم اینه که با خودمون کنار بیاییم که می خواهیم عشق رو انتخاب کنیم یا منطق رو.

 

در کشورهای مدرن معمولا آدمها خیلی راحت با هم ارتباط بر قرار می کنند، ممکنه احساس کنند که از نظر منطقی با کسی تفاهم دارند یا ممکنه با یک نگاه عاشق کسی بشوند. بعد از برقراری ارتباط ممکنه به این نتیجه برسند که اشتباه کرده بودند و از هم جدا بشوند یا ممکنه بعد مدتی بینند که ارتباطشون هم منطقیه هم عاشقانه یا اینکه رابطه عاطفیشون یا تفاهم منطقیشون آنقدر به تنهایی قوی هست که با هم ازدواج کنند یا اینکه بدون ازدواج با هم زندگی کنند و بچه دار هم بشوند (در واقع ازدواج فقط جنبه رسمی قضیه است و در واقع این انسانها هستند که با هم باید احساس خوشبختی کنند).

 

در کشورهایی مثل ایران (که دین و سیاست معمولا دو چیز جدایی ناپذیرند!) و جوانها مدرنتر فکر می کنند و توقع بالایی دارند (در جوامع سنتی نه پسر و نه دختر حق انتخاب ندارند و تسلیم هستند) و از طرفی ابزارها و شرایط جامعه خیلی تفاوت اساسی از شرایط سنتی ندارند و همه محدودند، (محدودیت یعنی عدم شفافیت که منجر می شه به عدم شناخت کافی یا عدم تجربه کافی) باید پرسید که چطور دو نفر با اینهمه توقع می تونند هم عاشق واقعی باشند هم عاقل بی غرض!

 

شاید بشه از یک شکل دیگه هم به قضیه نگاه کرد. شاید بهتر باشه توقع مان رو در یک بعد نگه داریم. انتخاب کنیم که می خواهیم عاشق باشیم یا می خواهیم تفاهم منطقی داشته باشیم (بسته به خواست و درون خودتون). اگر عشق را قبول نداریم خیلی راحت تر و بی غرض تر می توانیم تنها به ابعاد منطقی قضیه توجه کنیم و از زندگی لذت ببریم. اگر برامون عشق مهمه تنها توقع یک عشق واقعی رو داشته باشیم و معنویت آن رو با منطق از بین نبریم.

 

نکته آخر اینکه همه آدمها معمولا می خواهند که تو زندگی آرامش داشته باشند و خوشبختی. ممکنه آدمی با یک خونه کوچیک خودش را خیلی پولدار بدونه و ممکنه آدمی با میلیاردها پول احساس فقر کنه. احساسی که ما از خوشبختی داریم هم همینطوره احساس ما نسبیه نسبت به توقعات ما. توقعات آدم هرگز تموم شدنی نیست (همانطور که هیچ محدودیتی برای پول دار بودن نیست) شاید بعضی وقتها لازمه توقعاتمان را کم کنیم تا هم خودمون راحت زندگی کنیم و هم با دیگران فداکارتر باشیم.

 

به قول حافظ:

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش

 

نظر یادتون نره!

مرگ

 

برای اولین باره که تو ایام کریسمس برف اومده و چند روز هم نشسته. معمولا برف وقتی می‌آید که دیگه از دست پاییز و بارون کاری بر نیامده باشه. زمستان و برف همیشه من رو یاد مرگ می‌اندازه مرگی که بالاخره می‌رسه، دیر یا زود. مرگی که لذت بخش‌ترین چیزه اگر بعد از بارون بیاد. مرگی که لذت‌بخش ترین چیزه اگر تمام تلاشت را کرده باشی برای رسیدن اما نرسی. مرگی که ممکنه رهاشدن ازش یک زمستون طول بکشه اما با وجودش تولد به وجود می‌آید و همه چیز نو میشه. زندگی بدون مرگ مرده‌ است.

آزادی

 

چند وقته تو فکرم هست مطلبی بنویسم درباره آزادی. عجیبه هنوز هم وقتی با بعضی از جوونها تو ایران حرف می زنم فکر می کنند آزادی یعنی افسار گسیختگی جنسی و اینطور حرفها ....

 

یادمه یک دبیر شیمی داشتیم تو دبیرستان که می گفت اگه به من بگویند پشت این کوه خبری نیست من بدتر کنجکاو می شوم ببینم پشت این کوه چه خبره! تو داستان پیدایش انسان هم همین اتفاق افتاد. وقتی به آدم گفتند از این میوه ممنوعه نخور، نتونست طاقت بیاره و خورد و تبعید شد به زمین. از یکی شنیدم که دکتر شریعتی این میوه را تعبیر کرده به میوه علم و عقلانیت. اما خیلی ساده این داستان می گه اگر انسان موجودی حرف گوش کن بود مثل فرشته ها می تونست تو بهشت بمونه پس انسان ذاتا نیازمند آزادیه. با این شرایط اگه فشار برای سرکوب آزادی انسانها باشه عطش رهایی بیشتر می شه تا جایی که ممکنه به انقلاب یا زیاده روی و لجام گسیختگی برسه.

 

حتی اگه مذهبی باشیم، جمله در دین اجباری نیست در قران حتی نشون میده که در مذهبی بودن اجباری نیست. یا اینکه جملات دیگه ای که تاکید دارند که انسانها تک به تک باید به اعمالشون جوابگو باشند و هر کس به تنهایی باید جوابگوی کردار خودش باشه. اگه آزادی نباشه که هر انسانی انتخاب کنه که چطور زندگی کنه جوابگویی به کردار هم معنی پیدا نمی کنه. تو قران کلی آیه هست در بدی منافقین. یک قسمت از نفاق اینه که در جامعه انسان با توجه به منافعش شکلهای مختلفی بگیره و یک قسمتش اینه که خودش درونش و کردارش یکی نباشند. مشخصا نفاق و تظاهر در جوامعی رشد می کنند که آزادی نباشه. حتی اگه فکرش را بکنیم می بینیم چطور این همه تاکید بر تفکر و تعقل در قران می تونه بدون آزادی امکان داشته باشه. لازمه هر تفکر و تعقلی آزادیه.

 

تابستون تو ایران شرایطش پیش اومد که با یک نفر آدم نسبتا برجسته مذهبی حرف بزنم. حرف به جایی رسید که گفت وظیفه انسان تو زندگی آدم شدن و آدم کردنه. من هم در جواب گفتم فکر می کنم آدم شدن باشه اما آدم کردن نباشه. بعد بهش توضیح دادم حتی پیامبربعنوان پیامبر وظیفه اش آدم کردن نبود چه برسد به آدمهای دیگه ای بعد از پیامبر. وظیفه پیامبر در قران خیلی وقتها در دو کلمه خلاصه شده بشیرا و نذیرا. یعنی بشارت دهنده و برحذر کننده. هیچ جایی به پیامبر گفته نمیشه که به زور کاری رو انجام بده. ما می تونیم نظر خودمون رو به دیگران بگیم اما حق نداریم آزادیشون را ازشون بگیریم و به زور وادار به انجام کاری کنیم. به هر حال آن شخص با من موافقت کرد و گفت در حدیث هست که انسان با کردارش دیگران را راهنمایی بکند.

 

در کل این آزادیه که باعث کنتراست یا ایجاد تضاد می شه و تضاد و اختلاف آراست که یک اجتماع را از نظر عقلانی به جلو می بره. بدون آزادی جامعه میشه مثل آب راکد و مرداب. مردابی که ازش تنها بوی تعفن می آید.

 

اما در جواب یک عده ای که می گویند آزادی باعث لجام گسیختگی می شود. آزادی باید باشه اما یک قانون ساده وجود داره. به قول یک فیلسوف آزادی هر انسانی جایی تموم می شه که آزادی کس دیگه شروع بشه. من آزادم هر لباسی که دوست دارم بپوشم هر عقیده ای که دارم بیان کنم ...چون آزادی کسی رو سلب نمی کنم اما حق ندارم صدای ضبط صوت را آنقدر بلند کنم که مزاحم همسایه بشه، یا حتی یک کلمه متلک به دختری بگم چون اینها باعث دخالت در آزادیه دیگرانه. در کشورهای غربی اگر چه دوستی دختر و پسر آزاده به خاطر اینکه دو نفر با رضایت هم با هم دوست هستند، اما کوچکترین بی احترامی و سلب آزادی یک دختر توسط پسری جریمه و مجازاتی بیشتر از ایران داره که هر روز صدها مورد از اینطور مسائل راحت اتفاق می افتند.

 

جلال آل احمد یک جمله ای داره به این مضمون که من عمل اسلام را در غرب دیدم و اسمش را در کشورهای اسلامی. من خودم از اسم بدم می آید و همیشه برایم مفاهیم مهم بودند (فکر کنم در پست قبلی گفتم که به یاد سپردن اسمها برایم چقدر سخته). دوست دارم یک تصوری بکنید. تصور کنید که مثلا به جای ایران تو برزیل متولد شده بودید یا تو آنگولا یا تو آمریکا. آیا باز هم فکر می کنید که مسلمان بودید؟! یک سوال دیگه: آیا وقتی خدا می گوید که از روح خودش به این جسم دمید تا انسان به وجود بیاید منظورش فقط مسلمانها بود آیا مثلا انسانهای به ظاهر کافر غیر مسلمان این روح خدایی را ندارند؟ ...

 

این نوشته ها علیه هیچ عقیده ای نیست و تنها تاکیدش اینه که حتی اگه مسلمانیم باید به عقیده دیگران احترام بگذاریم و آزادی را پاس بداریم.

 

وقتی آزادی نیست و به زور عقیده ای تحمیل می شه یک گروهی به خاطر پول مقام ... متظاهر می شوند و کم کم فساد همه جا را می گیره و یک عده دیگر هم چنان از این عقیده خاص متنفر می شوند که حتی جنبه های مثبت آن را نمی تونند ببینند.

اگه آزادی باشه شفافیت به وجود می آید شفافیتی که باعث می شه هیچ کس از ترس رسوایی و مجازات  جرات بالا کشیدن حق دیگران را نداشته باشه. اگه آزادی باشه انسان شادابتره چون احساس نمی کنه تو قفس زندگی می کنه، انسان خلاقتره چون راحت می تونه حرفش را بزنه و در برابر اجتماع آن را بگذاره به بحث، اگه آزادی باشه انسان با صداقت تره اگه آزادی باشه انسان می تونه واقعیت را ببینه و به حقیقت برسه.

صفر

 

امروز از یکی از با مرامترین برادرهای دنیا یک ایمیل گرفتم. توی این غربت رسیدن اینطور ایمیلی با خبرهای خوب چقدر احساس خوبی به آدم می ده. احساس اینکه تنها نیستی...!

 

گفتم غربت شاید خیلی ها فکر کنند که منظورم دوری از ایرانه. باید بگویم نه! منظورم غربت انسانهاست به معنای کلی. غربتی که وقتی جوان هستی بیشتر آن را احساس می کنی به خاطر اینکه کلی سوال بدون جواب داری و باید بهشون یک جوری جواب بدی و یا حداقل خودتو راضی کنی و یا اینکه با گذشت زمان فراموششون کنی.

 

جبران خلیل جبران یک جمله ای داره:" من در این دنیا غریبم من در این دنیا عشق ندارم". راستش اگه فقط یک خورده احساسی از دوری ده میلیارد سال نوری داشته باشیم و توی یک شبی یک نگاهی به آسمان و عمق ستاره ها بکنیم یا اینکه یک نگاهی به اندازه یک اتم و دنیای کوچک آن بکنیم فکر کنم می تونیم احساس غربت و عمق آن را لمس کنیم. احساس غربتی که معمولا با سوالات مشابهی ایجاد میشه: انسان چطور در روی زمین به وجود اومد؟ هدف زندگی چیه؟ تولد و مرگ چه مفهومی دارند؟ آیا وقتی مردی همه چی تموم می شه؟ ...

 

دو تا راه ساده هست. یکی اینکه یک دینی را انتخاب کنی و بگی اینه و غیر از این کفره! و یکی دیگش اینه که کلا بی خیال شی و بگی اصلا اینطور چیزها برات مهم نیست.

 

راه سخت تر از اینها اینه که غریب بمونی! و دل نبندی. البته شاید بهتر باشه به یک شکل دیگه بگم. اینکه یا به هیچ چیزی دل نبندی یا اینکه به هر چیزی که وجود داره (شاید بشه گفت به ترکیب هر چیزی که وجود داره) دل ببندی، دو تاش یک معنی می ده و در هر دو صورت انسان احساس غربت می کنه. شاید شکل اولش رو بشه گفت یک عرفان سنتی و دنیا گریز و شکل دومش را گفت یک عرفان عملگرا. این مثل این می مونه که یا صفر رو بپذیری یا مجموعه تمام اعداد را (با منفی و مثبت) که باز هم میشه صفر. و صفر تنها عددیه که یگانگی و عدم نسبیت در اون وجود داره و مثل خداست.

 

حرف برای گفتن زیاد هست اما توی این پست دوست دارم به عنوان آخرین مطلب بگم خوبه که دلمون را باز کنیم به هر عقیده ای، و به هر چیزی که وجود داره حتی به چیزهایی که به ما تلقین شده بد هستند مثل خشم، شهوت، ... و بپذیریمشون به عنوان پاره ای از طبیعت و بدونیم که یک اتم نمی تونست پایدار باشه اگر پروتون (مثبت) نبود یا اگر الکترون (منفی) نبود. موضوع مهم اینه که بتونیم این منفی ها را در کنار مثبتها نتیجه بخش کنیم چون نه مثبتها و نه منفی‌ها به تنهایی به نتیجه‌ای نمی‌رسند.

 

به عنوان مثال خیلی ها می دونند که فوتبال آمریکایی ورزش خشنی اما شاید بعضی از انسانها باید نیاز به خشم را در چنین ورزشی بیرون بریزند تا جا برای ریخته شدن خشم در اجتماع کمتر بشه...

 

امیدوارم همه شب یلدای خوبی داشته باشند.